

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آپارتمان شماره 25 -«قسمت شانزدهم»
مهزاد روبروی آینه نشسته بود و به خودش توی آینه نگاه میکرد. هندزفریاش را توی گوشش گذاشت و سرش آرام آرام شروع به لق زدن کرد. روی تختش دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم. سرش را بیشتر تکان داد و گفت«آهااا» مثل اینکه با این فاز میگیرند. نمیدانم آخرین چیزی که زد چه بود. از وقتی فهمیده مادرش سارق ادبی است و پایش را روی خرخره سیروس دیده خودش را توی دستشویی حبس کرد و خب به لحاظ اینکه به هرحال حوصله هرکسی هم باشد آنجا سر میرود، تکهای از صابون سبز گوشه سینک را فندک زده و بو کرده. حالا دو روز است چشمهایش میسوزد و توهم برش داشته که آدم لیز و سرندهای است و خودش را به در و دیوار میگیرد و راه میرود. در اتاق باز شد و فرهاد وارد شد. مهزاد به پدرش نگاه کرد و سرش را با آهنگ تکان داد و داد زد: «میپره بازم کار میده ایستاد دیس داد و فیت داد و گیرداد و سیرشاد، آها» فرهاد یک قدم عقب پرید و گفت: «دخترم شما درس نمیخونی؟» مهزاد اشاره کرد نمیشنود. از جلوی آینه بلند شد و فرهاد را هل داد بیرون. حدودا 2 ساعت تا 2 ساعت و نیم برای برگشت پدرش ذوق کرد و بعدش به روال عادیاش برگشت. در اتاق را بست و هندزفریاش را در آورد. به نقطهای که من همانجا نشسته بودم خیره شد. چشمهایش را درشتتر کرد و تمرکز کرد چه کاری میخواسته انجام دهد. تا 25 سالگی هم دوام بیاورد بُرده است. از زیر تختش مقوای بزرگی بیرون کشید و بازش کرد. پلههای یک ساختمان را رویش کشیده شده بود. اسم همه رویش بود و هرکدام را با فلش مشخص کرده بود کجای ساختمان تردد دارند. از جیب شلوارش خودکارش را در آورد و سینا را خط زد و اسمش را توی طبقه سوم نوشت. کمی به نقاشیاش نگاه کرد و موبایلش را از پشت سرش برداشت و شماره گرفت. صدای آهنگی توی آپارتمان بلند شده بود. احتمالا سینا و سحر از ماه عسل برگشته بودند و قطعا سینا دارد در حال چایی ریختن برای سحر میرقصد. همین یک کار را بلد است و برای سه زن همین را مو به مو اجرا کرده و امیدوارم این بار دیگر سحر جرات کند بگوید همین یک عدد شیرین کاریاش 50 درصد علاقه آدم را به خودش در لحظه به گند میکشد. مهزاد داد زد«الو! داری صدامو؟میای؟» نقشهاش را لوله کرد و از اتاق بیرون آمد. از خانه بیرون آمدیم و از پلهها بالا دوید. مردی جلوی در خانه سینا با لباس مشکی و موهای نسبتا بلند ایستاده بود. قیافهاش رنگ پریده بود و بازوهای درشتش از آستینش بیرون زده بود. مهزاد نگاهش نکرد و در خانه را زد. مرد به طرف من برگشت و متوجه نگاهم شد و گفت:«عه! شما منو میبینید؟!» دستم را برایش تکان دادم و گفتم:«مگه شما منو میبینید؟!» مرد جلوتر آمد و گفت:«من جمالم. شوهر اول سحر» دهانم باز شد و چند دقیقهای هوا قورت دادم و گفتم:«شوهر داشت مگه؟! مردید؟!» گردنش را خاراند و گفت:«آره یک سالیه مردم. اینا اومده بودن شهرستان ماه عسل دیگه منم عقب ماشین نشستم باهاشون برگشتم. سحر چه زودم شوهر کرد بی احساس! فدا سرش ولی. زنه، ظریفه،نازکه، عین پوست پیاز میمونه، حمایت میخواد» در خانه باز شد و سینا با لیوان شکستهای در دستش در را باز کرد. زیر چشمش کبود بود و موهایش روی پیشانیاش ریخته بود. جمال به سینا نگاه کرد و گفت:«چقدرم مردنی و ضایعاس. از وقتی دیدمشون تا الان سحر پنچ شش بار له و کبودش کرده. بس که ننره» یادم نمیآید سحر گفته باشد شوهر کرده است. صدایم را صاف کردم و گفتم:«شما چیجوری مردی؟» در حالیکه به سینا خیره بود گفت:«کار سحره. دست بزن داره. یکم زیاده روی کرد دیگه. فدا سرش بابا. زنه به هرحال، روحش زخمی میشه، احساسش زیاده، عین پوست موز حالش لغزنده اس» معلوم بود بعد از مرگش هم هنوز از سحر میترسد. خوب روی روحیه خودش و علم به انواع پوستها کار کرده است. سینا داد زد:«احضار روح که چی بشه؟» مهزاد صدایش را بالاتر برد و گفت:«من زنگ زدم بیاد یارو » سینا با حالت فلک زدهای گفت:« وا بده من همه بدنم درد میکنه. لابد با نعلبکی؟!» مهزاد یقیه سینا را گرفت و گفت:« نیم ساعت دیگه پایین باش. اون زنتم بیار» مهزاد از پلهها پایین دوید و نیم ساعت بعد، همگی توی خانه سیروس، دور هم حلقه زده بودند و من و جمال وسطشان نشسته بودیم. شاید که احضار روح ما، دست کسی را رو کند.
منبع: کانال تلگرام آپارتمان شماره 25 - مونا زارع طنزنویس
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت شانزدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ