

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آپارتمان شماره 25 -« قسمت سیزدهم»
با شیده روبهروی درشیشهای اتاق مراقبت ویژه ایستاده بودیم. بدن شیده روی تخت افتاده بود و یک مشت لوله از دماغش به دهانش و از دهانش به مغزش و از مغزش به گوشش وصل شده بود. مطمئنم هیچوقت فکرش را هم نمیکرد اینقدر مهم شود که برود توی بخش آیسییو و یک مشت دکتر و پرستار و آدم حسابی وقتشان را بگذارند سرش تا زنده بماند. فرهاد و مهزاد روی صندلی راهرو نشسته بودند و نیهای آبمیوههایشان را توی دهانشان فرو کرده بودند و از صدای هورت کشیدنشان میشد میزان نگرانیشان را سنجید. شیده آدامسش را میجوید و خودش را نگاه میکرد که گفت: «تنم قلقلک که میاد یعنی باز اینا بیکارشدن دارن انگولکم میکنن برگردم» نگاهش کردم و گفتم: «چه جوری آدامس میجوی؟ من هیچی نتونستم بخورم از وقتی مردم» آدامسش را آورد جلوی زبانش و به سختی گفت: «این تو دهنم بود موقع جون دادن. نیکی به نظرت برمیگردم؟» نمیدانم چرا دوست نداشتم برگردد اما گفتم: «اینا مهم نیست. به نظرت بهترین داستان من چرا باید دست تو باشه؟!» دوباره از پشت شیشه خودش را نگاه کرد و گفت: «پس دست کی باشه؟» شانهاش را هل دادم و از در شیشهای رد شد و افتاد روی تختی که بدنش روی آن خوابیده بود. خندید و گفت: «نیکی بعد از مرگ وحشی شدی!» صدای بوقی از دستگاه بالای سر شیده بلند شد. در اتاق باز شد و چند پرستار و دکتر وارد شدند و سیمها و دستگاهها را نگاه کردند. شیده محو خودش شده بود که گفتم: «اوه اوه فکر کنم رفتنت قطعیه» شیده با سرعت بیشتری آدامسش را جوید. دکتر آن دو تا ماسماسک برقدار را به هم زد و کوباند روی قفسه سینه شیده. شیده داد زد: «هوووی!» صدای بوق ممتد همچنان میآمد. یکی از پرستارها دستگاه را نگاه کرد و گفت: «تمومه دکتر. خاموش کنیم» به قیافه و قد و قوارهاش میآمد از این دکترها باشد که میزند توی گوش پرستار و میگوید ما تسلیم نمیشویم و داد بزند شیده برگرد، اما خب همیشه همه چیز شبیه فیلمها نیست. ماسماسکها را انداخت کنار تخت و گفت «خسته نباشید. ناهار دیر شد.» پارچه را روی صورتش کشیدند و شیده از روی تخت بلند شد که صدای ضربان قلب دستگاه بلند شد. من و شیده به هم نگاه کردیم و شیده با صدایی که هربار حس معنوی بهش دست میدهد، از ته گلویش درمیآورد، گفت: «ببین!» پرستار پارچه را زد کنار و دستگاه را نگاه کرد و گفت: «برگشت!» فرهاد و مهزاد صورتهایشان را به شیشه چسبانده بودند و سینا و سیروس هم بهشان اضافه شده بودند. سینا داشت خمیازه میکشید و یک چیزی به فرهاد میگفت که از لبخوانی دهان گشادش میتوانستم بفهمم دارد تشویقش میکند شل کند. تشویق به شل کردن برای مردی که بیهوا خانوادهاش را رها کرده و بعد از چند سال برگشته و زنش را از روی حواسپرتی زیر کرده، میتوانست بمیرد اما نمرده. کسی هم نیست به مردها بگوید وقتی بیشتر از آن چیزی که در خلقتتان لحاظ شده، شل میکنید، درصد زیادی از اطرافیانتان را به فنا حواله میکنید. شیده دوباره نشست روی تخت و کمرش را خاراند که دوباره صدای ضربان قلب قطع شد! صدای ای بابا گفتن بقیه از پشت شیشه آمد. مهزاد مشتی به شیشه زد و گفت: «فیلممون کرده؟!» به شیده نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و لولهای از زیرش رد شده بود. به لوله نزدیکتر شدم و با چشمم دنبالش را گرفتم. وصل شده بود به دهانش. بازوی شیده را گرفتم و بلندش کردم. بوق ممتد قطع شد و ضربان برگشت. گفتم: «رو لوله نشستی خب!» شیده با تعجب نگاهم کرد و گفت: «روح که وزن نداره! چی میگی؟!» دوباره نشست روی لوله و بوق ممتد شد و از جایش پرید. همانجا بود که فهمیدیم بیخود میگویند روح وزن ندارد. روح روی یک چیزهای خاصی مثل اقلام پزشکی، بالشت، طناب لباس، صنایع مستظرفه از خودش وزن پس میدهد ولی بقیه جاها بیوزن است. بعدها فهمیدم خیلی از مردههایی که موقع احیا طاقت نیاوردند، به خاطر ایستادنشان روی لوله اکسیژن و سیم برق دستگاههایشان بوده است، وگرنه عمرشان به دنیا بوده و به هرحال دنیا به همین سادگیها نیست. آن دنیا یه مشت بروشور دارد که آدمیزاد حوصلهاش نمیگیرد بعد از مرگ هم بخواهد چیز یاد بگیرد. همین شد که شیده درحالی که روبهرویم ایستاده بود و داشت کمرنگتر میشد و گفت: «اون روز چای دارچینیتو نصفه خوردی که زنگ درخورد.» شیده ناپدید شد و پرستار گفت: «برگشت!» به سمت شیشه برگشتم و دیدم سینا به کمر فرهاد زد و مهزاد آدامسش را توی شیشه ترکاند. نگاهشان که میکردم، همهشان احمقهای دوزاری بودند که هرکدامشان میتوانستند قاتل من باشند. شاید باید برگردم به چند سال قبل. آنجایی که میتوانم رد کسی که دنبال مرگ من بود را پیدا کنم. لعنت به سینا که هنوز پاچههایش کشدار است و تا میخواهم فضا را مرموز کنم، لنگهای مسخرهاش میآید جلوی چشمم!
منبع: کانال تلگرام آپارتمان شماره 25 - مونا زارع طنزنویس
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت سیزدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ