

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گودرز کمی خیره به او نگاه کرد، انگار داشت در ذهنش حساب و کتاب ضرر و زیان و سود و منفعتش را می کرد. - 4٠ دریک! مرد نگاهی به گودرز انداخت و چند سکه از کیسه اش بیرون آورد و شروع به شمردن کرد. - بیا، این ٣٠ سکه، به خاطر کنیز، اینم 5 سکه به خاطر اینکه فکر نکنی بی انصافم. بریم! از بس که اتفاقات سریع افتاده بود، عاصیه درست در جریان نبود و چند لحظه طول کشید تا بفهمد که ((بریم)) یعنی او هم الان باید برود. پس با حالتی میان بهت و شادی به سمت ارباب جدیدش رفت، اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که نگاه عصبانی و پر ابهت مرد جوان، باعث شد عاصیه از حرکت بایستد. مرد نگاه عصبانی اش را از عاصیه به گودرز که در حال شمارش سکه ها و لذت بردن از صدایشان بود برد. بعد که دید گودرز متوجه او نشده، خود نشست و دامن بلند عاصیه را کمی کنار زد و قوزک پای پیچیده شده و زخمی او را دید. بی درنگ ایستاد و به سمت گودرز رفت و چند سکه از کف دستش برداشت. - اینم برای اینکه فکر نکنی احمقم. و از گودرز دور شد و او را در بهتش تنها گذاشت. عاصیه که الان پشت سر اربابش لنگ لنگان می رفت برای لحظه ای برگشت، و به گودرز نگاه کرد و بعد چشمانش را بست و زبانش را تا آنجا که می توانست از دهانش بیرون آورد. وقتی چشمانش را باز کرد قیافه ی عصبانی گودرز دل پذیر ترین صحنه ای بود که می توانست ببیند. سریع برگشت تا از مرد جوانی که از الان به بعد اربابش بود زیاد عقب نیفتد. - اگه نمی تونی درست راه بری می خوای کمکت کنم؟ این جمله ی ارباب جدید برای عاصیه باور نکردنی بود، نمی توانست مفهوم این جمله را درست هضم کند. به همین خاطر با تاخیر جواب داد: - نه نه... خودم می تونم راه برم. ممنون - خب، کدومو دوست داری؟ ارباب ایستاده بود و این سوال عجیب را از او می کرد. - بله؟! - میگم کدومو بیشتر دوست داری برات بخرم؟ عاصیه این بار متوجه شد ارباب به لباس هایی که مغازه داری روی طاقچه چیده بود اشاره می کند. - بله ارباب؟ لباس برای من؟ - فکر می کنی بهت اجازه می دم با این چیزی که پوشیدی پاتو توی خونه ی من بذاری؟ عاصیه نگاهی دوباره به لباسش انداخت. تکه تکه و پر از سوراخ بود و از فرط کثیفی رنگی قهوه ای متمایل به سیاه داشت. - آه، بله بله ارباب... و نگاهی به لباس ها انداخت. هیچکدام به زیبایی لباس ایژک نمی رسید. ساده و یک دست بودند، اما همین هم خیلی خوب بود. رنگ های متنوعی داشتند و عاصیه نمی توانست درست تصمیم بگیرد. نمی خواست تصمیمی غیر عادی بگیرد که اربابش را همین اول کار ناراضی کند. به خاطر همین زرنگی کرد و گفت: - هرچی خودتون بخواید ارباب - منم می خوام که هر چی تو بخوای باشه. معلوم بود ارباب، زرنگ تر از این حرف هاست. انتخاب برای عاصیه سخت شد. نگاهش به لباس خود ارباب افتاد: سرتا سر سفید بود. جرقه ای در ذهنش زد. - اگر اشکالی نداره، سفید. لبخند نازکی روی لب ارباب نشست. - آقا این لباس رو می خواستم. یک جفت از اون کفش ها هم بدید. مغازه دار لباس و کفش ها را داخل تکه پارچه ای بقچه کرد و بعد از گرفتن پول به ارباب داد. ارباب هم بعد از خداحافظی به راهش ادامه داد. چند قدم که آرام آرام با قدم های عاصیه جلو تر رفتند، ارباب دوباره ایستاد و رو به عاصیه کرد. - ببین. این سه سکه. این هم لباس. این دری که این بقل می بینی حمامه. میری داخل، سکه ها رو به زنی که اول در نشسته میدی و بعد داخل حمام میشی و خوب حمام میکنی. بعد از حمام لباس های تمیز جدیدتو می پوشی و میای بیرون. کفش ها یادت نره. و حتما قبلش این چیزی که تنت هست رو میندازی دور. من همین کنار با کسی کار دارم، تا تو بیای منم همین بیرون ایستادم....ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: دخترک برده ، قسمت 9 ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، رمان عشقی ، سرگرمی