

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اما ارباب، کنیز ها توی شهر معمولا کفش به پا نمی کنن ... - یعنی ترجیح می دی که کفش نداشته باشی؟... اما من بهت اجازه نمی دم پاهای کثیف و خاکیتو توی خونه ی من بذاری. حرف دیگه ای داری؟ عاصیه که متوجه اشتباهی که کرده بود شد، فهمید اربابش حتی از آنچه که فکر می کرد زرنگ تر است. اول انتخاب لباس را به خودش واگذار کرد ولی بعد با این حرف ثابت کرد که یک کنیز چقدر زود پررو می شود و جلوی روی اربابش می ایستد! - ببخشید ارباب، هرچی شما بگید. و سکه ها و بقچه را از اربابش گرفت و به سمت حمام رفت. از حمام که بیرون آمد کمی بالاتر اربابش ایستاده بود و در حالی که دست به ریش هایش می کشید، به آسمان خیره بود. عاصیه آرام به سمتش رفت. کفش های چوبی اش روی زمین صدا می داد اما انگار ارباب متوجه نزدیک شدن او نشد. نزدیک ارباب ایستاد و منتظر ماند. باز هم ابهت خاصی که در چشم های تیره ی ارباب بود عاصیه را تحت تاثیر قرار داد و باعث شد تمام نقشه هایی که داخل حمام برای فرار کشیده بود را از یاد ببرد. بعد از چند لحظه، نگاه ارباب با نگاه عاصیه برخورد کرد. چند لحظه با تعجب به او نگاه کرد و بعد چشمانش گرد شد و با بهت بسیار پرسید: - تو... - بله منم ارباب. کنیزتون. - خیلی تغییر کردی، یه لحظه نشناختمت. و شروع به حرکت کردند. - مگه هر چند وقت یه بار حموم می رفتی؟ - راستش ارباب، آخرین باری که حموم رفتم رو یادم نیست. عاصیه حس خوبی داشت. قدم زدن در خیابان های شلوغ سلوکیه، مغازه ها، خانه ها، سواره ها و پیاده ها، و از همه مهمتر اولین تجربه ی قدم زدن با کفش در خیابان های این شهر بزرگ همه و همه به ایجاد این حس کمک می کرد. چند سالی بود که از بازار سلوکیه بیرون نرفته بود و همه جای شهر برایش جدید و زیبا بود.باد موهایش را که هنوز کمی نمناک بود را نوازش می کرد و در گرمای این تابستان خنکی دلنشینی برای او ایجاد می کرد. اما زیبا ترین چیزی که تا به حال دیده بود، ساحل رود بود. کمی مکث کرد تا بیشتر بتواند نخل ها و سبزه های کنار رود را که روی آب ها سایه انداخته بود بیشتر و بهتر ببیند. ارباب که چند قدم جلو تر ایستاده بود گفت: - یعنی تا حالا رود رو هم ندیده بودی؟ - نه ارباب. و به سرعت خود را به اربابش رساند. بعد از چند خیابان که جلو تر رفتند، پای عاصیه دیگر توان راه رفتن نداشت که ناگهان ارباب گفت: - خب، دیگه رسیدیم. و به سمت دری چوبی رفت و آن را باز کرد. با دیدن قفل و کلید، ترسی به جان عاصیه افتاد. می ترسید اینجا زندان جدیدش باشد و هرگز طعم آزادی را نچشد. - بیا تو. - چشم ارباب. داخل خانه اما قشنگ بود. حیاط باصفایی داشت که پر از درخت و گل های رنگارنگ بود و وسط حیاط حوض آبی قرار داشت. - خب، اینجا خونه ی منه. من اینجا تنها زندگی می کنم. برق از سر عاصیه پرید، همان چیزی که از آن می ترسید اتفاق افتاد. اربابی تنها با دختری مثل او چه کار می توانست داشته باشد؟! حمام و لباس تمیز، همه بهانه بود... - من صبح ها از خونه در میام و ظهر برای ناهار بر می گردم. معمولا بعد از ظهر ها هم می رم و شب بر میگردم. چند تا کار ساده هست که باید همیشه انجام بدی. صبحانه و ناهار و شام رو باید آماده کنی و به باغچه و درخت ها رسیدگی کنی. همین. بیا داخل رو هم بهت نشون بدم. خانه ی کوچکی بود که دو تا اتاق و یک آشپزخانه داشت. - این جا آشپزی می کنی. این آسیاب و این هم تنوره. توی این شیشه ها حبوبات و ادویه هست. اون گونی هم پر گندمه. سبزی ها و میوه ها هم توی اون سبد های آخری هستن. این بیرون هم اتاق منه. اون گوشه که می بینی پر کتابه، جای منه. یک کار رو هیچ وقت نکن: به کتاب های من دست نزن! این کلید خونه رو همیشه اینجا آویزون می کنم. تو که توی خونه هستی من با خودم کلیدو نمی برم. الان هم باید برم یکم خرید کنم و بیام. تا یکم استراحت کنی من اومدم. توی خونه بمون و غیر از من درو برای هیچکس باز نکن. و به سرعت از خانه خارج شد. چنین فرصتی شاید هیچ وقت برای فرار به عاصیه دست نمی داد. البته مشکل درد قوزک پایش جدی بود، نمی توانست زیاد از آنجا دور شود، تازه با این وضع هیچ شانسی برای ادامه ی زندگی در شهر بزرگی همچون سلوکیه نداشت. البته می توانست به تیسفون پیش ایژک برود. اما با کدام پول؟ که ناگهان کیسه ی پولی که روی طاقچه بود توجهش را جلب کرد....ادامه دارد....
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: دخترک برده ، قسمت 10 ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، رمان عشقی ، سرگرمی