

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کاسه شکست، سوپ تمام صورتش را پوشاند، صدای جیغ همه ی دخت ها به هوا رفت. دختر اولی روی زمین بود و جای جای صورتش را بررسی می کرد که آیا جایی خون ریزی کرده یا نه، به جز داغی سوپ چیز دیگری نبود. خودش را جمع و جور کرد و به عاصیه گفت: - امید وارم خودتو برای این آماده کرده باشی: و به در اشاره کرد. عاصیه با نگرانی به در نگاه کرد، صدای پایی که روی پله ها کوبیده می شد و فریادی که صدا می زد: - با زندگی بی ارزشت خدا حافظی کن عاصیه…
در طول این مدت تنها چیزی که به آن فکر نکرده بود گودرز و قول و قرار هایی بود که با او بسته بود. دیوانه وار شروع کرد به گشتن دور و بر اتاق برای مخفی گاه یا راه فراری. هیچ راه فراری نبود. اما، پنجره ی اتاق نظر عاصیه را جلب کرد. به سرعت سراغش رفت، ارتفاع تا کف کوچه زیاد و مطمئناً برای او پریدن بسیار خطرناک بود. اما مقداری کاهی که روی زمین بود شاید از شدت ضربه می کاست. صدای گودرز هر لحظه نزدیک تر و صدای فریاد هایش از شدت نفس نفس زدنش نا مفهوم تر می شد.
بالاخره تصمیمش را گرفت. دهان همه ی دختر ها باز مانده بود، اما ابتدا پاهایش را بیرون برد و به لبه ی پنجره آویزان شد، با گوشه ی چشم پایین را دید. فاصله ی پاهایش از زمین زیاد نبود. در یک لحظه دست هایش را ول کرد و پایین پرید، اما وقتی به زمین رسید درد شدیدی کف پای راستش احساس کرد که تا مغزش رسید. توان راه رفتن نداشت و فقط صدای جیغ و داد اطرافیان و عابران کوچه را می شنید اما چنان درد امانش را بریده بود که حتی بعد از چند لحظه متوجه حضور گودرز بالای سرش نشد که مدام فریاد می زد. صدای فریاد های نا مفهوم گودرز چنان بلند شد که عاصیه را به خود آورد، شلاق دستش بود و هر لحظه ممکن بود آن را پایین بیاورد، عاصیه با دیدن این صحنه خود را به کناری کشید. دختر ها پایین آمده بودند اما از شدت عصبانیت گودرز جرأت نزدیک شدن نداشتند. بالاخره قبل از اینکه گودرز ضربه ای بزند، چند تا از زن های خیابان زیر بازوی عاصیه را گرفتند و داخل مغازه آوردند...ادامه دارد..
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: دخترک برده ، قسمت 4 ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، رمان عشقی ، سرگرمی