

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درو نبستی! این دختر شورش را درآورده بود، اما باز سعی کرد که به اعصاب خودش مسلط باشد پس بدون اینکه داخل اتاق را نگاه کند در را گرفت تا هل دهد اما باز هم صدایی از آن دختر بلند شد: - وایسا ببینم؟! تو عاصیه ای؟ آخِی، دخترا بیاید ببینید کی اینجاست. دختر ها همه صحبتشان را قطع کردند و به این گوشه ی اتاق آمدند تا او را درست ببینند. - ببینید به چه روزی افتاده؟! همان دختری که این بساط را شروع کرده بود، حالا رو به سمت عاصیه کرده و در حالی که مشتی از مو هایش را گرفته بود و شانه می زد، این جملات را می گفت: - ببینید عاقبت فرار کردن و چموشی کردن چیه. عاصیه روز اولی که اومد ، جاش اینجا بود، مثل یکی از ما بود که باید فروخته می شد به یکی از ثروت مند ترین مردای شهر تیسفون، اما خانوم، به حای اینکه از خداش باشه، به بخت خودش لگد زد و شبی که قرار بود بیان ببرنش از مغازه فرار کرد. یه دختر تنها توی شهر به این بزرگی که پر از سربازای پارتیه کجا می تونه فرار کنه؟ غروب نشده گرفتنش، اما معامله فسخ شد و گودرز مجبور شد همه ی پولی که گرفته بود رو پس بده. از اون به بعد هم به جای اینکه زندگی راحتی مثل ما داشته اشه، زندگی حیوانی خودش رو انتخاب کرد. الان به جای تشک روی کاه می خوابه و اگر از غذای ما چیزی اضافه بیاد بهش می دن تا بخوره... دختر های دیگر شروع به تایید و تمسخر کردند: - آخِى، دلم واسش می سوزه... - حتما خیلی پشیمونه که همچین زندگی ای رو از دست داده - خب شاید دیوونه ست، حق داره که اینطوری هم زندگی کنه - آره، حتما دیوونه ست، کی حاضره همچین معامله ای بکنه؟! - به سر و وضعش نگاه کنین! - وای لباسای پاره پوره و کثیفشو! - یعنی واقعا اینقدر کثیفه یا پوستش کلا این رنگیه؟ دختر اولی ادامه داد: - تازه، از بچه گی دست به دست بین همه ی برده فروش های هفت شهر مدائن چرخیده، اما هیچکس نتونسه بفروشتش! عاصیه متوجه نبود که از فرط عصبانیت چنان لبش را گاز گرفته که نزدیک بود جایش زخم شود. با تمام شدن حرف دختر، عاصیه به آرامی وارد اتاق شد و ظرف سفالی سوپ را با یک دست برداشت و کمی از آن را چشید، نزدیک دختر ها شد. همه ی دختر ها خشم را درون چشمانش می خواندند. اما عاصیه با لبخندی تصنعی نزدیک تر شد و دخترها هم از ترس همه پشت سر دختر اولی پناه بردند. دختر اولی اما با قیافه ای حق به جانب گرفته و مطمئن،ودر حالی که درون دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و قلبش دیوانه وار درون سینه اش می تپید، رو به روی عاصیه دست به کمر ایستاده بود. عاصیه نزدیک ایستاد و در حالی که از اعماق وجودش از ترس این دختر های پر رو لذت می برد انگشتش را داخل سوپ برد و باز هم مزه اش را چشید و گفت: - فرق من با تو اینه که من دنبال آزادیم و خودم رو برای تمام هزینه هاش آماده کردم، اما برای ساکت کردن هرزه ای مثل تو،... همین کافیه ... و کاسه ی سوپ را روی صورت دختره ی پر رو کوبید....ادامه دارد....
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: دخترک برده ، قسمت 3 ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، رمان عشقی ، سرگرمی