فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

او یکزن -  قسمت هشتاد و چهارم

او یکزن - قسمت هشتاد و چهارم

ویرایش: 1395/6/31
نویسنده: chaampol
چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!

اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛ کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم ؛ اولش از همین دنیا ؛ شروع میشه...راست میگفت....بش قول دادم ؛ بت بگم.....



من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!

گفتم: شبنم ؛ همون خانم جان طبقه ی بالاست؟

پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟! چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه! به سمت روستا دویدم ؛ چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....


یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست ؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟! چه نفعی میبردند؟ مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟ حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! ....

..


شهرام ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ی ایستگاه ....من میدویدم ؛ او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت : کجا؟

داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟ نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....

چیستا همه چیز رو گفت !

چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
فکر کردم باید بدونه !

نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟! تو گفتی فرستادنش تیمارستان ! نگفتی اینجاست!

شهرام گفت: راست گفتم ؛ اون اینجا نیست! چیستا گفت : چرا راستشو بش نمیگی؟ حق داره بدونه! زن طبقه ی بالای حاجی!

شهرام داد زد : کی گفته اون شبنمه؟ کی گفته نلی؛ نوه ی اون هیولاست؟

چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛ اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت ! همونجور که پدرت ؛ مراقب مهتاب بود ؛ اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف ؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت: پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم رفیق بودن.....

قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛ اونم به موقعش به خانواده ی قاضی!

نلی گفت: و مادر من داشت وسط مستراحا ؛ بزرگ میشد و جون میکند؟ و مادر بزرگم....! آره؟ مادرم معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟! چه سرگذشت درخشانی....

شهرام داد زد : بش اینو گفتی؟

چیستا گفت: سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...

چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....

تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !


شهرام گفت : تو بیخود کردی ! کدوم واقعیت؟ شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛ تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟

علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد ؛
گفت : من!.... من ؛ هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
این بار فقط برای شبنم !
من داد زدم : یکی راستشو بگه؛ خدایا !


همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟!
من نوه ی هیولام؟

علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!


منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره او یکزن - قسمت هشتاد و چهارم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، او یکزن ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت هشتاد و چهارم