

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
راست می گفت خودمم از این رفتارم گیج شده بودم نگاهش کردم و گفتم
نمی دونم چرا اینطوري شدم ژاله!خودمم موندم
کاغذ رو مچاله کردم و انداختمش دور ژاله بهم خندید و دو تایی رفتیم طرف کلاسمون کلاس بعد از ظهرمون تموم
شد
عجیب اینکه اون پسره یا به قولی زورو سر کلاس منهاز نیومد براي منم اهمیتی نداشت یا حداقل اینطوري به
خودم می قبولوندم بعد از کلاس از دانشگاه بیرون اومدیم و قدم زنون تا سر چهار راه پهلوي رفتیم و اونجا از ژاله
خداحافظی کردم چون من باید اتوبوس خط ١٠٣ رو سوار می شدم که می رفت یوسف آباد و ژاله باید این طرف خیابون
یوار می شد که می رفت طرف پارك شهرخونه شون تو منیریه بود
سه ربع بعد رسیدم خونه خسته اما خوشحال دلم می خواست زود ،تموم اتفاقاتی رو که اون روز تو دانشگاه افتاده بود
.براي مادرم تعریف کنم مادرم انگار خیلی مشتاق بود
.تند لباسامو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه
مادرم دو تا چایی ریخته بود و گذاشته بود رو میز و خودشم رو یه صندلی پشت میز نشسته بود منتظر من پدرم هنوز از
اداره بر نگشته بود
رو یه صندلی کنار مادرم نشستم و از سیر تا پیاز ،همه چیزو براش تعریف کردم.همه چیز رو،حتی گرفتن شماره تلفن!اونم با صبوري به تموم حرفام گوش کرد و با یه لبخند قشنگ ،فقط گفت
گاهی وقتا آدما هول می شن و نمیدونن دارن چی کار می کنن اما مهم نیس رفتار بعدشه که مهمه!کار تو هم بعدش خوب بوده همین چند تا جمله انگار تموم سنگینی بار وجدانم رو سبک کرد و شاد و خوشحال رفتم تو اتاقم سر درس هام
فردا صبحش،سر ساعت هشت و نیم تو دانشگاه بودم داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم و دنبال ژاله بودم که از
پشت صدام کرد اونقدر خوشحال شدم که نگو.زود بغلش کردم.اونم انگار همین احساس رو داشت !دلم برات خیلی تنگ شده بود ژاله
.به خدا دل منم همینطور!همش از خدا می خواستم که زودتر صبح بشه و بیام دانشگاه و تو رو ببینم
.بیا بریم سر کلاس
.بریم
دو تایی ، دست تو دست هم راه افتادیم طرف دانشکده ي خودمون همه جاي دانشگاه قشنگ بود .زمین چمن وسط
دانشگاه ،خیابونایی که دو طرفش درخت و بوته هاي شمشاد کاشته بودن و انگار مخصوصا طوري طرح داده بودن که
!پنجاه قدم به پنجاه قدم ،فضاي دنجی درست بشه
تا رسیدیم تو دانشکده مهناز رو دیدیم که با گیتا دارن از پله ها میان پایین دو تایی رفتیم طرفشون و سالم و احول پرسی
کردیم که مهناز گفت
بچه ها ، امروز ساعت اول کلاس نداریم
ژاله:براي چی؟
.مهناز :استاد امروز نمیاد
حالا چی کار کنیم؟
!مهناز –خب میریم تریاي دانشگاه!تا یه چایی یا قهوه بخوریم ،کلاس بعدي شروع میشه
چهار تایی راه افتادیم طرف تریاي دانشگاه تریا نسبتا خلوت بود و فقط سر یکی دو تا میز ،چند تا پسر و دختر
دانشجو نشسته بودن و حرف می زدن.ماهام سر یه میز نشستیم و گیتا رفت چهار تا چایی گرفت و آورد.تا شروع کردیم به
صحبت، در تریا وا شد و ابی با دو تا پسر دیگه اومدن تو به محض اینکه چشمم بهش افتاد ،روم رو بر گردوندم که منو
نبینه ، اما انگار دید و سه تایی اومدن طرف میز
ادامه دارد....
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، تنها عشق زندگیم ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت نهم