فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تنها عشق زندگیم-قسمت چهلم

تنها عشق زندگیم-قسمت چهلم

ویرایش: 1395/9/19
نویسنده: chaampol
کم کم داشت اون حالت بد، روحیه م رو ترك می کرد که متوجه شدم یه چیزي کشیده می شه رو کفشام! تا سرم رو آوردم پایین و پاهام رو نگاه کردم دیدم فریبرز خم شده و داره با یه دستمال کفشامو پاك می کنه! فقط مات بهش نگاه کردم که یه لحظه بعد وقتی کارش تموم شد، خیلی عادي بلندشد و دستمالش رو تکوند و گذاشت تو جیبش و خیلی عادي، انگار نه انگار که این کار رو کرده، دوباره تکیه ش رو داد به دیوار و شروع کرد به دانشجوهایی که رد میشدن نگاه کردن! بعد که دید من بهش مات شدم، نگاهم کرد و گفت
چیزي می خواي بگی؟
واقعا دیگه نمی دونستم که در مقابل یه همچین آدمی چیکار باید کرد و چی باید گفت! به قدري رفتارش صادقانه بود که
آدم در مقابلش خلع سالح می شد! رفتارش مثل بچه ها، معصوم و به دور از ریا و تزویر بود. همون موقع بود که با احساس کردم دوس دارم که خوشبختانه تو همین موقع ژاله از دور پیداش شد و برام دست تکون داد و اومد جلو و گفت
از دفتر دانشگاه اومدن سر کلاس دنبالت، بیا بریم ببینیم چیکارت دارن
اصلا دلم نمی خواست که از فریبرز جدا بشم اما مجبور بودم که برم. بهش گفتم صبر کنه تا برگردم با اینکه با ژاله راه افتادیم طرف دفتر دانشکده. چند قدم که رفتیم برگشتم و نگاهش کردم
دیدم داره آروم آروم و بی هدف، راه میره و بعضی وقتا با پاش یه سنگ رو پرت می کنه یه طرف! مثل پسر بچه اي که مامانش تنهاش گذاشته و بهش گفته همونجاها باشه تا برگرده! واستادم و نگاهش کردم. انگار منم مثل مادري که پسرش رو یه جا تنها گذاشته، دلم براش شور می زد و نگرانش بودم
ژاله
انگار باید خیلی پسر ساده اي باشه؟
تو هم اینو فهمیدي؟
دوتایی خندیدیم و رفتیم طرف دفتر دانشکده. توي دفتر خیلی شلوغ بود. همه دانشجوها ریخته بودن اون تو و مسئولین دانشکده رو به حرف گرفته بودن. سراغ معاون دانشکده رو گرفتیم که معلوم شد رفته براي ناهار. اومدیم بیاییم بیرون که یکی از پرسنل اومد و آروم بهم گفت که معاون دانشکده تو اتاق روبرو منتظره منه. ازش تشکر کردم و رفتم اتاق روبرو در زدم و رفتم تو. تا منو دید از جاش بلند شد و اومد جلو و با مهربونی جواب سلامم رو داد و بهمون گفت که بشینیم
وقتی نشستیم یه خرده از درس ها و این چیزا ازمون پرسید و بعد گفت
خبر دارین که حال استاد مظاهر خوب شده و بردنش خونه؟
خبر داشتم که حال استاد خوبه، یعنی همون چند روز اول مرتب از دفتر دانشکده حالش رو می پرسیدم اما نمی دونستم
که از بیمارستان منتقل شده به خونه. معاون دانشکده از تو جیب ش یه دفتر یادداشت در آورد و یه آدرس و شماره تلفن توش نوشت و داد دسته منو گفت
این آدرس و شمارة تلفن استاد مظاهره. از من با تاکید خواسته که بدمش به شما و ازتون خواهش کنم که یه سري بهش
بزنین، خوشحال میشه. در ضمن یه عیادتی هم ازش کردین
کاغذ رو ازش گرفتم و وقتی می خواستم بذارم تو کیفم، بهم یاد آوري کرد که آدرس و شمارة تلفن پیش خودم بمونه و دست کسی نیفته. خیالش رو راحت کردم و ازش اجازه گرفتیم و دوتایی اومدیم بیرون که ژاله گفت
نمی آي بریم ناهار بخوریم؟
.نه، فریبرز منتظرمه، می رم اگه اونم اومد، باهم ناهار می خوریم
پس من می رم
باشه، سر کلاس می بینمت
از ژاله خداحافظی کردم و برگشتم تو محوطه، فریبرز درست همونجایی بود که ازش جدا شده بودم. کلاسورش هم
دستش بود و تکیه شو داده بود به دیوار و داشت دانشجوها رو نگاه می کرد. از همون دور واستادم و نگاهش کردم. برام
خیلی جالب بود که رفتارش رو بدون اینکه خودش متوجه باشه ببینم! دخترا وقتی می دیدنش، راهشون رو کج می کردن و از جلوش رد می شدن و بعضی هاشونم یه خنده اي تحویلش می دادن اما فریبرز انگار نه انگار که تو این دنیاس!
حواسش به هیچکدوم از اینا نبود. از این رفتارش خوشم اومد. راه افتادم طرفش که تا چشمش به من افتاد تکیه ش رو از
دیوار ورداشت و اومد طرف من
خیلی طول دادم؟...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره تنها عشق زندگیم-قسمت چهلم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، تنها عشق زندگیم ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت چهلم