

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تنها عشق زندگیم-قسمت پنجاه و دوم
خیلی قشنگ فریبرز! ممنون
بده می خوام خودم دستت کنم
یه آن چشمم افتاد تو آینه که دیدم راننده تاکسی داره از توش به ماه نگاه می کنه به فریبرز اشاره کردم شونه اش رو
انداخت بالا و انگشتر رو از دستم گرفت و کرد به انگشت چپم. یه دفعه یه احساس خیلی خیلی عجیب و خوبی بهم دست داد! احساسی که نمی تونم وصفش کنم.یه شوق.یه التهاب! یه احساس عهد و پیمان یه حلقه یا انگشتر طلا، شاید به تنهایی چنین مفهومی نداشته باشه اما وقتی یه پسر، خودش دست دختري بکنه یه دنیا معنی به وجود می آره! براي منکه اینجوري بود
برگشتم تو چشاش نگاه کردم. اونم داشت نگاه می کرد. نگاهی که هنوزم مثل نگاه یک پسر بچه بود که دنبال یه پناهگاه میگرده تا بتونه بهش پناه ببره و تکیه کنه
وفتی برگشتم خونه و یه دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدن، دیدم مامانم از تو آشپزخونه صدام کرد و نشسته بود پشت میز و دو تا چایی ریخته بود. یکی براي خودش و یکی براي من. حدس زدم که میخواد براش تعریف کنم که امروز تو کوه چه خبر بوده
رفتم و نشستم پیشش و تموم جریان رو براش گفتم، البته تموم شو رو که نه! یعنی بعضی جاهاش رو سانسور کردم! پدرم
تو اتاق نشیمن نشسته بود و مثال روزنامه می خوند اما مطمئن بودم که داره به حرفاي من گوش میده چون موقع دیگه که روزنامه میخوند مرتب صداي ورق زدن روزنامه می اومد اما این دفعه انگار فقط روزنامه رو تو دستش گرفته بود
خلاصه وقتی حرفام تموم شد، رفتم تو اتاقم و انگشتري رو که فریبرز برام خریده بود از تو کیفم در آوردم و نگاهش کردم
به محض اینکه تو دستم گرفتمش، یه احساس گرماي شدید از دستم گذشت به قلبم رسید! دلم می خواست همین الان دستم کنمش و دیگم درش نیارم اما نشد
اون شبم به امید صبح بعدي گذشت، دیگه دانشگاه رفتن برام نیاز شده بود. نیاز به دیدن فریبرز
صبح شنبه تا وارد دانشگاه شدم چشمم دنبال فریبرز می گشت
از گوشه حیاط داشت با لبخند به طرف من می اومد. رفتم طرفش این دفعه تا بهم رسید، دستم رو تو دستش گرفت و گفت
چرا اینقدردیر کردي
اتوبوس دیر اومد. خیلی وقته اومدي؟
نیم ساعتی هس
خب، بیا بریم تو کلاس درس بخونیم
حالا نمیشه یه خرده دیرتر بریم؟
نه، موقع درس، باید فقط درس بخونبم! بیا بریم
دوتایی رفتیم تو کلاس و تا بچه ها کم کم پیداشون بشه، بهش درس دادم. دیگه با اومدن بچه ها، نمی شد درس بخونیم.
همه ي اونایی که دیروز کوه بودیم جمع شده بودن وسط کلاس و بقیه که نیومده بودن، دورمون نشستن و ما داستان کوه
رفتن رو تعریؾ میکردیم . اونا حسرت می خوردن چرا با ما نیومدن
بالاخره استاد اومد و درس شروع شد. کار منم این شده بود که هم خودم به درس گوش بده هم بغض نکات پیچیده رو براي فریبرز توضیح بدم. واقعا برام مشکل بود. اما با عشق این کارو می کردم و وقتی می دیدم که فریبرز کم کم داره پیشرفت
می کنه از خودم راضی می شدم. دیگه حتی وقت ناهار هم باهاش کار می کردم و اونم با صبر و تحمل سعی می کرد که یاد بگیره
آخرین کلاس تموم شد، خسته ، اما خوشحال، با فریبرز افتادیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و رفتیم طرف چهارراه پهلوي و اونجا ازش خداحافظی کردم و رفتم تو ایستگاه اتوبوس چند دقیقه بعد یه اتوبوس سفید رسید و سوارش شدم و تقریبا نیم ساعت بعد، تو یوسف آباد پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه که شندیم یکی از پشت صدام کرد
خانم!خانم
برگشتم و دیدم که یه مرد حدود پنجاه و خرده ساله، اولش تعجب نکردم با خودم گفتم حتما ادرسی چیزي ازم می خواد
بپرسه. صبر کردم تا رسید بهم و گفت ببخشید خانم می شه یه دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
آماده شدم که بهش یه پولی بدم. حدس زدم که فقیره و می خواد اول برام مقدمه چینی کنه و بعد کمک بخواد. چون خیلی خسته بودم دیگه نخواستم منتظر بشم تا برام حرف بزنه و بعد پول بخواد
دستم رفت تو کیفم که گفت
شما منو نمی شناسید اما من شمارو می شناسم
این بار تعجب کردم! تا حالا ندیده بودمش! بهش گفتم
بفرمایین
راستش چطوري بگم ؟! حقیقتش به عنوان یه انسان اومدم ازتون کمک بگیرم
دوباره دستم رفت طرف کیفم که گفت
!نه نه! انگار متوجه نشدین
بعد از جیبش یه دستمال آورد و عرق پیشونیش رو پاك کرد و گفت
ببخشین شما دوست فریبرز هستین؟
تا اسم فریبرز رو برد، دیگه برام خیلی عجیب شده
!بله! شما؟
می شه بریم به جاي خلوت تر؟ اینجا شلوغه
!شما کی هستین؟...ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، تنها عشق زندگیم ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت پنجاه و دوم