فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تنها عشق زندگیم-قسمت پنجاه و چهارم

تنها عشق زندگیم-قسمت پنجاه و چهارم

ویرایش: 1395/9/28
نویسنده: chaampol
دیگه بیشتر از این خجالتم ندین خانم جون . وقتی دیدمتون، فهمیدم سر سفره ي پدر و مادر نون خوردین . در مورد مام خیال بد نکنین . ماهام نون حلال خوردیم . روي نداري سیاه ! تازه اگه اینو ازتون بگیرم و فریبرز دست تون نبیندش و بفهمه من اومدم و با شما صحبت کردم ، خون به جیگر ما میکنه
آب دهنش رو قورت داد و گفت
فریبرز از شما حرف شنوي داره . ترو خدا ، یه جوري که خودتون صلاح می دونین درستش کنین. فقط خواهش می کنم کاري نکنین که بفهمه من اومدم پیش تون ! تمام این چیزا رو که براتون آورده ، حلال و طیب و طاهرتون باشه . واله من و زنم می دونستیم که شما از چیزي خبر ندارین . تو خونه هم مرتب دعاتون می کنیم که این پسره رو سر به راه کردین .
اینم که اومدم اینجا از ناچاري بود
سرشو انداخت پایین که ازش پرسیدم
شغل شما چیه؟
پیش یه ادم پولدار کار می کنم صبح تو کارخونش عصرم تو خونش مثل یه منشی ساعته ام براش. گوشه حیاط شم دو تا اتاق بهمون داده و توش زندگیمونو سر می کنیم
دوباره انگشتر رو طرفش گرفتم و بهش گفتم
بیاین!اینو بگیرین. دیگه دلم ور نمی داره که حتی اینو یه جا جزء خرده ریزام بذارم. دستش رو که می لرزید دراز کرد و
انگشتر رو ازم گرفت که در کیفم رو وا کردم و از توش هر چی پول داشتم در اوردم و گرفتم جلوش و گفتم:اینم پول اون چیزایی که برام خریده اگه کمه فردا بقیشو براتون میارم بگیرید
یه نگاهی به من کرد که خودم خجالت کشیدم و گفت
شما که دارید ما رو می زنید! می دونم وضع مالیتون خوبه و احتیاج به این چیزا ندارید
منم براي این چیزا نیومدم به خدا تا باهاتون حرف زدم مثل سگ از کرده خودم پشیمون شدم. دیگه بیشتر از این نمک رو زخمم نپاشید پول رو دوباره گذاشتم تو کیف و بهش گفتم
من از همین الان با پسر شما کاري ندارم
نه تورو خدا اون تازه داره ادم می شه از وقتی شما رو شناخته ما ها یه خورده آدمیتشو دیدیم! تورو اون کسی که می
پرستی ولش نکن
اخه پس من باید چه کار کنم؟؟!! شما می گید بهش چیزي نگم!ازش چیزي نگیرم!باهاش در این مورد حرف نزنم اخه فکر
منم باشید
شما درست می فرمایید! هر چی می گید حق دارید منم مثل پدر خودتون بدونید ما خیلی بد بختیم خانوم! این پسره تا
چند وقت پیش روز و شب واسمون نذاشته بود! تازه این چند وقته که یه آب خوش داره از گلوي ما پایین می ره!نخواید که دوباره زندگی ما خراب بشه خدا رو خوش نمیاد
من باید چی کار کنم؟
ماشالا تحصیل کرده این. خودتون می دونین چیکار باید بکنین! ما به شما پناه اوردیم!دست رد به سینمون نزنید!یه
اهی کشیدم و گفتم
باشه. شما بفرمایید. منم دیگه برم خونه. سعی خودم رو می کنم. مطمئن باشید
تو چشماش خوشحالی رو دیدم. وقتی خداحافظی کرد و دو قدم راه رفت برگشت و گفت
خدا حفظت کنه دختر که چیزي رو به روم نیاوردي!من خودم می دونم که فریبرز به شما راجع به باباش چیزي نگفته!با دل شکسته اومدم پیش شما و با دل شاد بر می گردم
خدا براي هیچ پدري نخواد که بچش پاره جیگرش عصاي پیریش روش دست بلند کنه مرگه واسه پدر...
اینو گفت و این دفعه دستمالشو برد طرف چشمش!دیگه نتونستم وایستم! برگشتم و تند راه راه افتادم.نمی خواستم گریه ام رو ببینه...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره تنها عشق زندگیم-قسمت پنجاه و چهارم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، تنها عشق زندگیم ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت پنجاه و چهارم