فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تنها عشق زندگیم-قسمت هفتاد و نهم

تنها عشق زندگیم-قسمت هفتاد و نهم

ویرایش: 1395/9/28
نویسنده: chaampol
به خدا شرمنده ایم آقاي قائمی ! غرض از مزاحمت ، طلب بخشش و عذرخواهی یه
پدرم اگرچه اخماش تو همه اما عادت نداره که در خونه رو رو مهمون ببنده ! رو یه مبل ، جلوي آقاي نعمتی نشسته و سعی می کنه که خوددار باشه
می دونم که حرمت مهمون رو نگه می دارین ! والا اگه تو خونه تون راهمونم نمی دادین حق داشتین و گله اي نبود
خواهش می کنم این چه حرفیه ؟
ایشالا هیچ وقت خجالت زن و بچه ت رو نکشی ! شما مردي و می فهمی من چی می گم
پدرم ناراحت شده بود . دیگه اثري از عصبانیت تو صورتش نبود اما غم ، با چند تا چین تو پیشونیش نشسته بود |
چایی تونو بفرمایین
دلم شیکسته آقاي قائمی ! این پسر که از راه رسید چیزي به من گفت که دلمو شیکوند ! خدا براي هیچ پدري نخواد
چین هاي پیشونی پدرم بیشتر رفت تو هم
چایی تون یخ کرد ! خانم شما بفرمایین . با شیرینی میل کنین
مادر فریبرز یه قند برداشت و زد تو چایی شو و گذاشت تو دهنش و فنجون رو ورداشت . پدرم اومد که به آقاي نعمتی
دوباره تعارف کنه که آقاي نعمتی دستش رفت طرف میز و جاي قند ، یه دستمال کاغذي از تو جعبه کشید بیرون و اشک چشمش رو پاك کرد . برگشتم به پدرم نگاه کردم که
دیدم تو چشم پدرم اشک جمع شده
خانم بفرمایین میوه بیارین ! دریا! از تو کمد ، اون جعبه سوهانم بیار
مثل برق از جام بلند شدم و دنبال مامانم که زودتر از من بلند شده بود راه افتادم
اما دو قدم رفتم متوجه شدم که ظرف میوه رو میزه ! اومدم به پدرم بگم که مامانم دستم رو کشید و با خودش برد بیرون!
تو آشپزخونه که رسیدیم گفتم
ظرف میوه که می دونم ! بابات اینطوري گفت که یعنی ماها بریم بیرون
تازه متوجه شدم که پدرم نمی خواسته یه مرد پنجاه ساله جلوي ماها گریه کنه
سوهان کجاست مامان ؟
ما اصلا تو خونه سوهان نداریم ! بگیر همین جا بشین
نشستم اما دلم طاقت نیاورد . بلند شدم . مامانم چیزي بهم نگفت . آروم رفتم تو هال و از پشت دکور ، تو سالن رو نگاه کردم . پشت پدرم به من بود و نمی تونستم صورتش رو ببینم اما پدر و مادر فریبرز کاملا معلوم بودن
به خدا من سیکل دارم آقاي قائمی ! تو زمان من سیکل داشتن خیلی حرف بود ! اما چه کنم که روزگار روي خوبش رو
بهم نشون نداد و شدم نون خور این آدم ! اولش کارمندش بودم . بهم گفت برم خونه ش و دو تا اتاق ته باغ رو اجاره کنم
لال شه زبونم که گفت باشه
رفتن به خونه ش همون و اسیر شدنم همون ! یعنی حساب می کردم که بعد از دو سه سال ، صنار سه شاهی پس انداز
می کنم و از اونجا می آم بیرون اما پول این آدم ناخن خشک برکت نداشت
به پیغمبر هر روزش واسه م مردنه ! هر بار که دنبال یه فرمون آقا و آقازاده ش و خانمش می رم ، آرزوي مرگ می کنم
اما چه کنم که دستم خالیه ! نون نوکري آدم رو بی غیرت می کنه ! دیگه کلاهم پشم نداره ! این دو تا دخترم ، واسه م سره بلند کردن و مدام بهم زخم زبون می زنن...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره تنها عشق زندگیم-قسمت هفتاد و نهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، تنها عشق زندگیم ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت هفتاد و نهم