

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کمی آرد بود ولی کمی دیگر گندم آسیاب کرد، از این طرف و آن طرف آشپزخانه کمی سبزی و حبوبات و ادویه جمع و سوپی مهیا کرد. تنور را روشن کرد و دو نان کوچک پخت. حیاط را جارو کرد و از آب حوض باغچه را آب داد. آفتاب تقریبا غروب کرده بود. سوپ داشت جا می افتاد که در زده شد. اولش ترسید اما وقتی یادش آمد که ارباب کلید را داخل خانه گذاشته کمی خیالش راحت شد. دستی به سر و صورتش کشید و به سمت در رفت. - کیه؟ - منم صدای ارباب بود. با اشتیاق در را باز کرد و ارباب وارد شد. دور اطراف را نگاهی انداخت و گفت: - به به. چه بوی خوبی میاد، حیاطو هم جارو زدی؟ - بله ارباب. گفتم اگه خواستید شامو توی حیاط بخورید تمیز باشه. - فکر خوبیه، شام توی حیاط. آره توی همچین روز گرمی باید از خنکی هوای سر شب استفاده کنیم. پس تا تو سفره رو توی حیاط پهن کنی من می رم داخل لباسامو عوض کنم. و عاصیه به سمت آشپزخانه رفت و بعد از پهن کردن پارچه ی بزرگی در حیاط سفره را روی آن پهن کرد و سوپ را در ظرف کشید و به همراه نان ها و کمی سبزی داخل آن گذاشت و کنار سفره ایستاد تا ارباب بیاید. کمی بالشتی را که برای ارباب گذاشته بود ورز داد تا نرم شود. سرش را که بالا آورد، ارباب کنارش رسیده بود. - چرا یه دونه ظرف آوردی؟ - ظرف برای کی؟ مهمون داریم؟ - نه، خودتو می گم؟ - من ارباب؟ ... من هر چی از غذای شما اضافه اومد رو همون توی آشپزخونه می خورم. آخه ارباب کنیزا که با اربابشون غذا نمی خورن! بی ادبیه. لبخندی روی لبان ارباب بود - برو ظرف بیار، از نظر من اشکال نداره. عاصیه که کلید طلایی حل مشکل را پیدا کرده بود با زیرکی و تاکید خاصی بیانش کرد: - چشم ارباب و بلند شد و ظرف آورد. اولش کمی ته ظرفش سوپ ریخت اما اربابش با چند ملاقه ظرفش را پر کرد و گفت: - تو باید بیشتر غذا بخوری، خیلی لاغری، باید جون بگیری یکم. ارباب کمی از غذا که خورد با چشمانی گرد رو به عاصیه کرد: - این خیلی خوشمزه ست... با چی درست کردی؟ عاصیه که در پوست خود نمی گنجید، با ادای خاصی جواب داد: - چیز خاصی نیست ارباب، با همین چیزایی که توی آشپزخونه داشتیم. کار خاصی نکردم. غذا که تمام شد سفره را جمع کرد و برگشت سمت ارباب که در حیاط روی بالشت لم داده بود و به گل های باغچه نگاه می کرد. - خوبه که به گل های باغچه هن آب دادی، اما یادم بنداز روش درست آب دادن به گُل ها رو بهت یاد بدم. موقع نشستن پایش درد می کرد و به سختی می توانست بنشیند. - هنوز درد می کنه؟ - بله ارباب، بهتر نشده که بد تر هم شده ... - می خوای من یه نگاه بهش بندازم؟ بعد از کمی مِن مِن کردن یاد کلمه ی طلایی افتاد: - چشم ارباب بالشت را از زیر سر خودش برداشت و رو به روی عاصیه گذاشت، و گفت: - پاتو بذار اینجا عاصیه با کمی شک و تردید این کار را انجام داد .می ترسید که جلوی اربابش پایش را دراز کند، اما وقتی خودش می گوید چه می توان کرد؟ - چطوری اینطوری شدی؟ - راستش... از بلندی افتادم - باید خیلی درد داشته باشه؟ اینطور نیست؟ - بله ارباب، خیلی ... - مثلا الان اگه به اینجا دست بزنم ... درد وحشتناکی از قوزک پا تا فرق سر عاصیه را فرا گرفت. ارباب، درست به جایی که ورم کرده بود دست زده بود. - فکر کنم می دونم چی شده، با این مرهمایی که برات گذاشتن این درد بهتر نمی شه. یه لحظه صبر کن. و بعد ارباب داخل اتاق رفت و سریع برگشت....ادامه دارد....
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 12 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته