فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دخترک برده -  قسمت 13

دخترک برده - قسمت 13

ویرایش: 1395/10/3
نویسنده: chaampol
- این تیکه چوبو بذار گاز بگیر. کاری که می خوام بکنم خیلی درد داره ولی خوب میشی. به جای اینکه جیغ بزنی چوبو گاز بگیر و فشار بده. و عاصیه دقیقا هر کاری که ارباب گفت را انجام داد. - خب، می خوام شروع کنم. زود تموم میشه اما تحمل کن. و ارباب مچ پای عاصیه را گرفت و پیچ سریع و محکمی داد. درد به یک باره به تمام بدنش سرایت کرد. از فرط درد می خواست جیغ بزند اما چون ارباب گفته بود، فشار دندان هایش را روی چوبی که در دهانش بود زیاد کرد. آنقدر که می ترسید هر لحظه چوب بشکند. تمام شد. عاصیه خوشحال بود که این درد سریع تمام شد. با اینکه می دانست چند لحظه بیشتر نگذشته اما برایش زیاد طول کشیده بود. ارباب دست هایش را از پای عاصیه دور کرد و با نگرانی به چشم هایش نگاه می کرد. - آروم پاتو تکون بده ببین چطوره؟ و عاصیه کمی پایش را تکان داد، به غیر از کوفتگی از درد خبری نبود. کمی بیشتر تکان داد و متوجه شد به یک باره چقدر خوب شده. بلند شد و آهسته چند قدمی راه رفت. باز هم خبری از درد نبود. از خوشحالی نفسش بند آمده بود. نمی دانست چطور از اربابش تشکر کند. - ارباب واقعا ممنونم، خیلی خوب شد، انگار معجزه کردید. -فقط از جا در رفته بود، حالا بیا بشین، خوب نیست فعلا روش اینقدر فشار بیاری. عاصیه نشست. - بهت نگفته بودم، مواقعی که من خونه نیستم می رم مدرسه ی طب سلوکیه. من اونجا تحصیل می کنم. - یعنی بعدا طبیب میشین؟ - آره. ... اوخ یادم رفت بگم، همین پارچه رو بپیچ دور قوزک پات و سعی کن گرم نگهش داری و روش زیاد فشار نیاری. - چشم ارباب. چند لحظه گذشت و به جز صدای باد که گل ها و برگ تک درخت درون باغچه را می لرزاند صدای دیگری شنیده نمی شد. - راستی ، من هنوز اسمتو نمی دونم. اسمت چیه؟ عاصیه که تقریبا کلید رضایت اربابش را به دست آورده بود برای جواب دادن این سوال زیاد معطل نکرد. - هرچی اربابم منو صدا بزنه. این بار ارباب به وضوح خندید، اما برای اینکه زیاد هم کم نیاورد ادامه داد: - درسته، منظورم این بود که بقیه چی صدات می کنن. - آها، اون طوری؟! اسمم عاصیه ست ارباب. - عاصیه..... یه اسم عربی. پدر و مادرت رو یادته؟ نمی دونی کجا به دنیا اومدی؟ - راستش ارباب از وقتی یادم میاد توی خونه ی این و اون کنیزی می کردم. پدر و مادری هم یادم نمیاد. - از همون اول هم فکر می کردم که ایرانی نباشی. مهم نیست، حالا بذار یه اسم ایرانی برات انتخاب کنم... بذار ببینم ... ((روزگون)) ... آره، اسمت رو میذارم روزگون ... - روزگون؟ یعنی چی؟ - یعنی مثل روز روشن. درسته که پوستت از ما ایرانیا کمی تیره تره، اما چیزی توی قلبت داری که مثل آفتاب روشنی می ده. نمی دونم چیه اما دلت خیلی پاکه. عاصیه وقتی این حرف ها را می شنید خجالت کشید. اربابش نمی دانست که چه نقشه ای در ذهن دارد.

نمی دانست که همه ی این خوش خدمتی ها فقط وسیله ای است برای جلب رضایتش تا بهانه ای باشد برای رسیدن به آزادی. درست بود که در ظاهر همه چیز طبق نقشه پیش رفته بود و ارباب آنقدر گول خورده بود که فکر می کرد این همه زحمت هایی که کشیده به خاطر ((دل پاک)) است، اما عاصیه اصلا حال خوشی نداشت. در همین فکر ها بود که ارباب گفت: - خب دیگه من باید برم بخوابم... راستی دستت درد نکنه، شام خیلی خوشمزه بود. فکر کنم اگه بخوای همینطوری آشپزی کنی تا چند وقت دیگه حسابی چاق بشم! و در حالی که داشت داخل اتاق می شد ادامه داد: - راستی بیا تا ... ولی ((روزگون)) قسمت آخر حرفش را نشنید. ترس به جانش افتاد. یعنی چه کارش داشت؟ فکرش هزار جا رفت... با بی میلی اما سریع بلند شد و به سمت ارباب رفت. داخل اتاق که شد دید ارباب آنجا نیست. صدایی از اتاق بغل آمد که توجهش را جلب کرد. وارد اتاق بغلی که شد دید ارباب مشغول پهن کردن رخت خواب است. وقتی متوجه ورود روزگون شد، گفت: - این رخت خواب توئه، شبا اینجا می خوابی، خواستی بخوابی این شمعی که بالای سرت هست رو خاموش کن، نذار تا صبح بسوزه. منم همین اتاق بغلم. کاری داشتی بهم بگو. خیال روزگون راحت شد، ارباب که بیرون رفت از خستگی خود را روی رخت خواب رها کرد. خیلی راحت و گرم و نرم بود. تا به حال در طول عمرش روی چنین رخت خواب راحتی نخوابیده بود. شمع را که بالای سرش بود خاموش کرد و دراز کشید. اتاق کاملا تاریک شد. هنوز چشمانش به تاریکی عادت نکرده بود که صدای خش خشی از گوشه ی اتاق آمد .ادامه دارد....


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره دخترک برده - قسمت 13 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 13 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته