

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گلوی روزگون از فریاد می سوخت. چشمانش جایی را درست نمی دید. کنترل بدنش را از دست داده بود. گوش هایش چیزی نمی شنید. نگاهی که به خودش انداخت دید روی زمین نشسته. متوجه نشده بود که مرد غریبه او را رها کرده. کمی که به خودش آمد دید مرد سیاه پوشی که تا چند لحظه ی پیش او را محکم گرفته بود، روی زمین بی هوش افتاده. اما دیگر چه اهمیتی داشت؟
قاتل اربابش هنوز بالای رخت خواب او ایستاده بود. بعد از اینکه چندین ضربه به او وارد کرده بود، حالا دست به سمت بدن او برد... پتو را با حرکتی سریع کنار کشید. اتاق پر از پَر شد. چراغ روغنی روی تاقچه پت پت می کرد و آرام می سوخت نور کم سویش شاهد پرواز هزاران پر بود. سایه ی کم رنگ و متحرک رقص پرها در میان هوا روی صورت روزگون افتاده بود. او با دیدن ارباب پر پر شده اش، نتوانست جلوی گریه کردن خود را بگیرد. اشک از صورتش جاری شد.
با صدای فریاد مرد سیاه پوش به خود آمد، سرش را بالاگرفت و به سختی اشک ها را کنار زد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. مرد سیاه پوش با عصبانیت میان پر ها مشت می زد و با چنگش میان آن ها را می گشت اما چیزی آنجا جز پر نبود. نور امید به دل روزگون تابید:
- ارباب هنوز زنده ست. . .
مرد سیاه پوش رویش را به سمت او برگرداند. صورتش را پوشانده بود اما از چشم های کاسه ی خونش می شد فهمید که چه قدر عصبانی است. به سمت روزگون آمد و با یک دست گردن او را گرفت و بلند کرد. انگار نمی خواست برق شادی را در چشمان روزگون ببیند. در خالی که دندان هایش را به هم می فشرد گفت:
- کجاست؟!
چشمان روزگون سیاه شده بود و نفسش به تنگ آمده بود، با دو دست سعی می کرد کمی از فشار انگشتان مرد سیاه پوش را کم کند اما فایده ای نداشت. با اینکه نمی دانست اربابش کجاست، حتی اگر می خواست جواب بدهد هم نمی توانست بگوید. کم کم یأس از ادامه ی زندگی داشت به دلش نفوذ می کرد که یک دفعه احساس راحتی کرد. فشار انگشتان کلفت و قوی مرد به یک باره کنار رفت و روزگون دوباره توانست نفس بکشد. چشمانش کم کم سو گرفت. صدای مبهمی او را صدا می کرد. کمی که بهتر دید، فهمید ارباب است. بی درنگ خود را به بغل ارباب انداخت و دست هایش را دور گردنش حلقه زد. بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد. نمی دانست چه باید بگوید. فکر نکرده گفت:
- ارباب خیلی ترسیدم.
- نترس من اینجام. من کنارتم. آروم باش...
روزگون می توانست صدای تپش شدید قبل ارباب را از روی سینه اش حس کند. بعد از کمی مکث، ارباب گفت:
- ببین روزگون، ازت می خوام شجاع باشی و یه کاری برام انجام بدی.
روزگون که کمی نگران شده بود سرش را از روی سینه ی ارباب برداشت و به چهره اش نگاه کرد. ارباب ادامه داد:
- من باید قبل از اینکه این دو نفر به هوش بیان یه نفرو خبر کنم تا بیاد کمک و اینا رو ببره. تو باید اینجا بمونی و مواظبشون باشی تا نتونن فرار کنن.
- اگه به هوش اومدن چی؟
- نگران نباش. الان دستاشونو می بندم که اگر بیدار شدن هم، نتونن کاری کنن.
و ارباب بلند شد و با تکه طنابی که روی طاقچه بود شروع کرد به بستن دست های دو مزدور سیاه پوش. وقتی از این مار فارغ شد، از انتهای آشپزخانه بزرگترین ملاقه که دسته ی بلند و محکمی هم داشت را برداشت و به دست روزگون داد.
-احیاناً اگر بیدار هم شدن با این بزن توی سرشون تا دوباره بی هوش بشن.
- ارباب من می ترسم، میشه بمونید؟
- نترس، اتفاقی نمیفته، من زود بر می گردم.
و با سرعت از خانه خارج شد و در را پشت سر خود بست....ادامه دارد..
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 18 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته