

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اولین چیزی که باید می خرید کمی سبزی بود. سر سبزی فروش کمی شلوغ بود و اصلا روزگون را ندید. پس به سراغ عطاری رفت تا مقداری ادویه و عرقیجات تهیه کند. پیر مرد از پا افتاده ی عطار هیچ خریداری نداشت. روزگون سلام کرد اما از سمت پیرمرد که به انبوهی از پوست و استخوان شبیه بود جوابی شنیده نشد.با خود فکر کرد گوش هایش سنگین است، پس با صدای بلند، تقریباً فریاد زد:
- خسته نباشید!
-هوی!!! آروم! میشنوم! بگو چی می خوای!
- یه مقدار نعنا و فلفل.
- همین؟
پیرمرد دو شیشه ی کوچک از زیر میز در آورد و روی دخل گذاشت. روزگون فلفل را برداشت تا کمی بو کند و کیفیتش را بسنجد، که پیرمرد صدایش را بلند کرد و گفت:
- چی کار می کنی؟!
- خب دارم یه نگاه میندازم که ببینم چطوره؟!مگه اشکالی داره؟! …
- دختره ی پرروی بی سر و پا …می خوای فلفل منو مزه کنی؟!... فکر کردی کی هستی؟!… پاشو برو بیرون از مغازه ی من …
- مگه چی شده حالا؟ ببخشید…
- بیرون!!!
و روزگون متعجب از اخلاق گند و حیران از صدای بلند این پیرمرد از مغازه بیرون آمد.
گوشه ی دیگر خیابان ماهی فروشی ماهی تازه می فروخت. کباب ماهی برای سر حال آوردن ارباب فکر خوبی بود. به سمت ماهی فروش چاق که ماهی ها را روی زمین چیده بود و خودش را با پارچه ی دور گردنش خشک می کرد رفت.
- ماهی تازه … ماهی عالی … ماهی روز …
روزگون نزدیک ماهی ها ایستاد و نگاهی انداخت. ماهی فروش در همان حالت فریاد می زد و گهگاهی پارچه ی چرک دور گردنش را برمی داشت و با چرخشی در هوا مگس های روی ماهی ها را پراکنده می کرد. روزگون خم شد و کمی ماهی ها را دست زد تا ببیند کدام تازه تر است که ماهی فروش با صدای آرام گفت:
- اگه برای تماشا اومدی معطل نکن و سریع برو… مشتری هستی یا نه …
- معلومه که می خوام بخرم… این کپورها مال امروزه؟ چند؟
ماهی فروش به زحمت روی زانو نشست و کپور دیگری که روی زمین بود را برداشت و توضیح داد:
- یه نگاه به چشماش بنداز… مشخصه مال امروزه…
- ببخشید ماهی کپور دارید؟
در همین هنگام زنی که صورت خود را پوشانده بود و خدمتکاری کنارش ایستاده بود نزدیک شده بود و این سوال را پرسید. خدمتکارش لباسی شبیه لباس روزگون به تن داشت و چتری بالای سر زن گرفته بود. زن که پیراهنی یک دست و بلند و بنفش با گل های زرد و قرمز به تن داشت از گرما خود را با باد بزن کوچکی باد می زد. ماهی فروش خرفت سرش را به سختی بلند کرد و با دیدن زن تمام قامت از جایش بلند شد.
- بله خانم. همینه. ببینید… خیلی تازه هم هست. قابل شما رو هم نداره.
- اگه ممکنه دو تا می خواستم. چقدر میشه؟
ماهی فروش کپور دوم را از دست روزگون بیرون کشید و هردو را درون سبد کوچکی از جنس لیف خرما گذاشت و به خدمتکار زن داد و در عوض چند سکه از او گرفت و تازه با رفتن او متوجه روزگون شد.
- خب، تو چی می خواستی؟
- کپور… من کپور می خواستم.
- ولی اینا آخرین کپورایی بود که داشتم… ساردین… قزل … چیزای دیگه هم دارم … می خوای؟
- اما من اول اون کپورو می خواستم! از دست من بیرون کشیدیش!
- کشیدم که کشیدم. هنوز که نخریده بودیش! … اصلا ببینم … تو به چه جرئتی این طوری با من حرف می زنی؟ برو گمشو پیش اربابت تا همینجا تو دهن گشادت نزدم…
هیچ کس به جز ارباب هایش تا به حال با او اینگونه حرف نزده بودند. روزگون که به زور بغضش را در گلو فروخورده بود،با سرعت به سمت خانه حرکت کرد. اشک در چشم هایش حلقه زده بود و راهش را درست نمی دید. در راه به این و آن تنه می زد و متوجه اعتراض های بی ادبانه ی آن ها هم می شد. تا اینکه در میان جمعیت دستی بازویش را گرفت. تلاش کرد خود را رها کند اما دست،او را محکم گرفته بود. نگاهی کرد تا صاحب دست را ببیند:
لحظه ای زبانش بند آمد…
- ایژک…
- عاصیه…
و نا خود آگاه روزگون خود را به بغل ایژک انداخت...ادامه دارد....
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 21 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته