فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دخترک برده -  قسمت 24

دخترک برده - قسمت 24

ویرایش: 1395/10/3
نویسنده: chaampol
از طرفی شوق نزدیک یافتن مقصد یک عمر تلاشش ، و از طرف دیگر شک و تردید در راه رسیدن به این مقصد، خواب را از چشمانش گرفته بود. با اینکه در اتاق تنها بود، ولی نور چراغ روغنی و تصورات و آرزوها و نقشه هایی که داشت برای دوران آزادی اش می کشید، هم دم و مونس خوبی برای تنهایی اش بود. در همین حال بود و نفهمید که چه وقت به خواب رفت.

با اینکه شب خیلی کم خوابش برده بود، اما از اضطرابی که داشت صبح زود از خواب پرید. صداهای عجیبی از حیاط به گوش می رسید. آرام خود را به حیاط رساند و دید ارباب مقدار زیادی وسایل چوبی و مسی را در حیاط ریخته و از هم جدا می کند. وقتی متوجه حضور روزگون شد او را صدا زد:

- بیدار شدی؟ بیا … باید اینجا رو ببینی…

روزگون با شک و تردید به سمت ارباب رفت. نیم نگاهی روی وسایل پخش شده روی زمین داشت و همینطور نزدیک می شد. به ارباب که رسید، لبخند عجیب و مشکوک روی لب ارباب کمی اذیتش می کرد. وقتی متوجه گیجی روزگون شد، ادامه داد:

- منظورم روی زمین نبود… اینجا رو ببین…

و به سمت باغچه ی گل ها اشاره کرد.

وقتی روزگون به باغچه نگاه کرد، چشمانش از تعجب گرد شد. نا خود آگاه به سمت باغچه رفت و حیرت زده بالا تا پایین آن را نگاه کرد. چند بوته ی نحیفی که تا دیروز به زور چهار پنج شاخه گل داشت، امروز مانند یک انفجار در جای جای خود پر از غنچه های کوچک و بزرگ شده بود که برخی هم آماده ی شکفتن بودند! تعداد غنچه ها آنقدر بود که حتی به آن شاخه های ضعیف کمی مسخره می آمد که اینقدر گل داده باشند. روزگون با همان نگاه متعجب به سمت گل ها رفت و آن ها را بویید و با نگاهی متعجب تر به سمت ارباب بازگشت و پرسید:

- آخه… چطور؟

ارباب نیز نزدیک باغچه آمد و یکی از غنچه ها را نوازش کرد و گفت:

- این راز اون محبتیه که دیروز از خودت نشون دادی… باید بین خودتو گل ها ببینی چه اتفاقی افتاده…

روزگون باز هم متعجب بود. ارباب ادامه داد:

- حالا که این اتفاق افتاد، فکر می کنم باید یه چیزایی رو بدونی… البته … حالا دیر نمیشه… چون باید کم کم آماده بشیم برای عوض کردن خونه… ولی … فعلا بذار صبحانه رو بخوریم… بعد از صبحونه بهت می گم…

روزگون بی درنگ به سمت آشپزخانه رفت و از کوزه ی شیر مقداری درون کاسه ای ریخت و سپس مشغول برداشتن پنیر شد . کمی که فکر گل ها از ذهنش بیرون رفت، تازه نقشه هایی که دیشب برای امروز صبح کشیده بود به یادش آمد. یادش آمد که احتمالا الان ایژک لب رود منتظر اوست. وقتی نقشه می کشید برایش خیلی راحت بود که همانطور که بار ها «گودرز» برده فروش را با سرپیچی ها و خرابکاری هایش عصبانی کرده و حتی به مرز دیوانگی کشانده بود، با این ارباب هم یکی از همان رفتار ها و در واقع روی «واقعی» خود را نشان دهد و تظاهر کردن به حرف گوش کن بودن و آرام بودن را کنار بگذارد. اما در عمل کمی برایش سخت بود. نمی دانست چرا. نمی دانست باید دقیقا الان چه کار کند؟ و چه چیز می توانست به او در این شرایط کمک کند. باز هم می ترسید به جای به دست آوردن آزادی ، بردگی اش عمیق تر شود. اما کمی به خاطر آوردن خاطرات خرابکاری ها و سرپیچی هایش از گودرز و همینطور عطر خوش آزادی که از ایژک به مشامش رسیده بود او را به عملی کردن نقشه ی آخری که کشیده بود مصمم تر کرد:

قطعه پنیری روی نان گذاشت. نان و کاسه ی شیر را درون سینی مسی قرار داد. سینی را برداشت و به حیاط برد. ارباب روی قالی نشسته بود. روزگون بدون اینکه به ارباب نزدیک شود از همان نزدیک در آشپزخانه، سینی را رها کرد. صدای شکستن کاسه و ریختن شیر میان صدای فریاد گونه ی مس روی سنگ حیاط گم شد. ارباب به یک باره تمام قامت ایستاد و با چهره ای که نگرانی از سر و رویش می بارید به روزگون نگاه کرد. ارباب خواست حرفی بزند، اما در نگاه روزگون دید که حرف دارد. پس ساکت ماند تا روزگون حرف مانده در چشم هایش را به زبان بیاورد:

- من نمی خوام دیگه برده باشم…ادامه دارد...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره دخترک برده - قسمت 24 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 24 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته