

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درب خانه باز شد نوری از داخل خانه به صورت غرق اشک روزگون تابید ارباب مشعلی به دست داشت و لبخند رضایتش چهره ی گشاده و چشمان پر اشکش را زینت بخشیده بود روزگون در حالی که هنوز اشک از چشمانش جاری بود محو تماشای ارباب شده بود قطرات اشک صورت ارباب را هم پوشانده بود روزگون حود را روی پاهای ارباب انداخت و گفت:
ممنونم ارباب ممنونم که امیدم رو نا امید نکردید
ارباب هم نشست و زیر لب گفت:
می دوستم بر می گردی
و دست روزگون را گرفت و به او کمک کرد تا بایستد روزگون رو به روی ارباب ایستاده بود و اشک هایش را پاک می کرد ارباب به او اشاره کرد تا داخل شود و روزگون که سر از پا نمی شناخت خوشحالی و سرور عمیقش را فرو خورد و آهسته وارد خانه شد هنوز از چارچوب در عبور نکرده بود که صدایی از پشت شنید بی اختیار رویش را به سمت کوچه برگرداند چیزی دیده نمی شد ارباب او را به داخل خانه کشید و خود به آستانه ی در رفت تا در کوچه را نگاهی بیندازد. روزگون متعجب و کنجکاو از پشت سر ارباب کوچه را نگاه می کرد که ناگهان درون سیاهی ها چیزی را دید که حرکت می کرد ارباب هم که متوجه آن شده بود به سرعت به درون جست و درب خانه را بست و دست روزگون را گرفت و با سرعت به سمت خانه کشید روزگون خیلی می ترسید ولی حس خوبی که دست ارباب به دستش می داد تمام ترس را از دلش بیرون برد به همراه ارباب می خواستند وارد خانه شوند که ناگهان مرد سیاه پوشی از بالای سقف جلوی رویشان پرید. هر دو سریع عقب کشیدند که همان لحظه صدای پرش دیگری از پشت سرشان آمد رویشان را برگرداندند و یک سیاه پوش دیگر را که با قدم های آرام نزدیک می شد را دیدند ارباب از میان پاچه ای که دور کمر بسته بود خنجری بیرون کشید و دست روزگون را محکم گرفت و او را به نزدیک خودش کشاند و خطاب به آن دو مزدور گفت:
- نمی ذارم بهش آسیبی برسونید
روزگون خیلی گیج شده بود ارباب او را با خود می کشید و همانطور که مراقب تک تک رفتار های آن دو بود به آرامی قدم بر می داشت و به در خانه نزدیک می شد آرام و به طوری که آن دو نشنوند به روزگون گفت:
وقتی گفتم درو باز می کنی و فرار می کنی، هر چی می تونی با سرعت بدو و سعی کن یه جایی رو پیدا کنی و قایم بشی من معطلشون می کنم
روزگون نمی خواست در این شرایط اربابش را تنها بگذارد، به همین خاطر خواست چیزی بگوید و اعتراض کند اما نگفت چون به یاد همان یک بار نا فرمانی خود از اربابش افتاد چند قدمی که به در نزدیک شدند ارباب روزگون را به سمت در هل داد و فریاد زد : حالا
روزگون نیز به سمت در شتافت و آن را باز کرد و به درون کوچه رفت ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و نگاهی به ارباب نیندازد به همین خاطر در همان حال که می دوید لحظه ای برگشت تا ببیند ارباب با آن دو چه می کند. یکی از مزدوران سیاه پوش روی زمین افتاده بود و به خود می نالید و دیگری پنجه در پنجه ی ارباب انداخته بود و با هم کش مکش می کردند. خواست رویش را برگرداند که متوجه چیز دیگری شد: مرد سیاه پوش دیکری روی سقف خانه تیر و کمان به دست ایستاده بود و داشت نشانه گیری می کرد. روزگون بی اختیار ایستاد، نمی دانست باید چه کار کند، ارباب گفته بود به جای امنی فرار کند، اما حالا جان ارباب را در خطر می دید. نه می توانست شاهد شکسته شدن اربابش باشد و نه حاضر بود از فرمان اربابش سرپیچی کند.ارباب به طور کلی از وجود مرد سوم بی خبر بود. ندای قلب روزگون بلند شد و بر سرش فریاد کشید:برو!
و روزگون به سرعت به سمت ارباب دوید. از دور می دید که ارباب دارد بر مزدور چیره می شود، هنوز چند قدم تا درب خانه فاصله داشت که دید ارباب مرد سیاه پوش را به زمین انداخت و مرد کمان به دست از بالای خانه تیرش را در زه کمان به عقب کشید روزگون نمی دانست باید چه کار کند، همین لحظه شاید تیر رها می شد،بلند فریاد زد:ارباب
ارباب رویش را به سمت او برگرداند و لحظه ای بعد روزگون خود با سرعت ارباب را هل داد و به روی زمین انداخت.
گرد و خاک بلند شد روزگون روی زمین افتاده بود می خواست ببیند ارباب سالم است یا نه، که ارباب را دید، که بلند شده است ولی با تعجب به روزگون نگاه می کند ارباب به سرعت بلند شد و ایستاد و خنجری که در دست داشت را به سمت تیر انداز پرتاب کرد روزگون گرمی خاصی از پشت کمر خود احساس کرد حتماً زمین خوردن با آن سرعت باعث جراحتی شده بود. خواست بلند شود اما دید نمی تواند. ارباب با چشم های اشک آلود بالای سرش آمد، روزگون اربابش را می دید که دارد با او صحبت می کند اما صدایش را نمی شنید. چشم هایش تار می دید و سرش گیج می رفت. کم کم درد شدیدی در پهلوی خود احساس کرد. نمی دانست ارباب صدایش را می شنود یا نه ولی تمام قدرت خودش را جمع کرد و گفت: ارباب ببخشید که باز هم سر پیچی کردم
و بعد چشم هایش را روی هم گذاشت.ادامه دارد
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: پستچی ، کانال تلگرام پستچی ، دخترک برده ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت 33 ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته