

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این بار توی دانشگاه چاره ای نبود سعی می کردیم با هم روبرو نشویم. ولی باز وقتایی می شد که چشممان توی چشم هم می افتاد وهر دو سرمان را پایین می انداختیم و به راه خودمان می رفتیم.
🔵 نمی دونستم چطوری اون و متوجه اشتباهش کنم . نسرین بین من و اون دیواری کشیده بود. که رد شدن از ان برای من امکان نداشت.خوشحال بودم که این مسئله مشمول گذر زمان میشه و همه چی فراموش میشه . ولی اشتباه می کردم نسرین ول کن نبود و به هر بهانه ای جلوی راه من سبز می شد. نمی خواستم مهرداد بفهمه . چون اینبار دیگه توجیهی نداشتم بالاخره سماجت نسرین کار خودش و کرد ومن قبول کردم که با اون حرف بزنم پیش خودم فکر می کردم که اون و متقاعد می کنم که ما به درد هم نمی خوریم یه جای دنج و زیبا با هم قرار گذاشتیم .توی یک کافی شاپ سر ساعت مقرر رفتم سر قرار . اونم امد حسابی به خودش رسیده بود.
🔵به قدری زیبا شده بود که همه زیر چشمی به او نگاه می کردند.بعد حرف های اولیه و تعارفات شروع کردم به حرف زدن .بهش توضیح دادم که این رابطه ما سرانجام خوبی نداره . و من و تو به درد هم نمی خوریم ما تو دو دنیای متفاوت زندگی می کنیم . که باعث میشه در اینده مشکلات زیادی داشته باشیم . خلاصه هر جور که به فکر رسید حرف زدم تا بلکه این ماجرا هر چه زودتر تمام بشه .اون با متانت به حرفای من گوش می داد وفقط سکوت کرده بود. وقتی که حرفای من تمام شد . شروع کرد به حرف زدن از خودش و دنیای خودش حرف زد . اینکه برای اینده چه نقشه هایی کشیده . اون به من گفت که مدتهاست منتظر تو بودم. تو کسی هستی که همیشه توی رویاهام می دیدم و بیصبرانه منتظرت امدنت بودم.
🔵اون بهم گفت که از همون بار اولی که من و دیده .مهر من توی دلش قرار گرفته وبه هیچ وجه نمی تونم من و فراموش کنه و بی من نمی تونه زندگی کنه و حاضره با هرشریطی در کنار من باشه و با نداشته های زندگی من کنار بیاد. می گفت هیچ توقعی از زندگی نداره و فقط من و توی زندگی کم داره می گفت که من و تو می تونیم با تلاش در زندگی به هر چی که می خوایم برسیم
وهمینطور حرف می زد هر کاری کردم که اون و قانع کنم که به درد هم نمی خوریم.
🔵فایده نداشت احساس می کردم اون با این شرایط زندگی نمی تونه با من باشه واز ترس شکست احتمالی در اینده نمی تونستم ریسک کنم. اعتراف می کنم که دختر با کمالاتی بود وارزوی هر جوانی بود که همچین کسی را داشته باشه ولی من شاید از روی ترس و تفاوت سطح زندگی نمی خواستم خودم وارد یک جریانی بکنم که بعدا احتمال شکست و ناکامی در ان باشه ازش خواستم که دیگه دور وبر من نیاد اما اون اصرار داشت که باز همدیگر و ببینیم. مطمعن بود که نظر من وعوض می کنه.لحن حرف زدنش حالت التماس داشت با اکراه قبول کردم. قرار شد که اگه به تفاهم نرسیدیم از هم جدا بشیم . بهش هم گفتم که کسی از ارتباط ما با خبر نباشه قبول کرد هر چند بعدا فهمیدم مادرش و در جریان ملاقاتهای خودمان قرار داده .هر بار که اون و می دیدم نرم تر می شدم براش شرط گذاشته بودم که باید به من ثابت کنه که عشق اون به من حقیقیه و من براش سرگرمی نیستم.
🔵برای من قسم خورد و گفت حاضر هر کاری بکنه که اعتماد من و جلب کنه وبالاخره نتونستم مقاومت کنم و توی دام اون افتادم .
🔵با اون نگاه گرم وگیرایش من رام خودش کرد.حالتی بهم دست داده بود که نمی تونستم لحظه ای دوری اون و تحمل کنم برای اینکه بهتر باهم در ارتباط باشیم روز تولدم یک گوشی موبایل با یک خط رند بهم کادو داد. ان زمان موبایل ارزش خاصی داشت.به هر مناسبتی بهم کادو می داد و حسابی بریز و به پاش می کرد. هر چی اصرار می کردم که اینکار و نکنه من ناراحت می شم قبول نمی کرد. می گفت که من و تو نداریم.
🔵ونباید این حرفا بین ما باشه خلاصه همه جوره بهم محبت می کرد. خیلی خوشحال بودم که که همچین کسی را دارم. نسرین شخصیت منحصر به فردی داشت فوق العاده اعتماد به نفس داشت ودر نظر خودش کار غیر ممکن وجود نداشت. ارزوهای بزرگی داشت. وشب و روز برای اینده نقشه می کشید. از زرنگی اون خوشم می امد. یه جورایی مثل هم بودیم .انگار ست بودیم تصمیم گرفتم که با سعی تلاش بیشتری زندگی خوبی برای او بسازم دوسه باری سر بسته بهم گفت که فقط ارزوی رفتن به خارج کشور و داره اما باباش موافق نیست .ان زمان زیاد به این حرفش توجه نکردم فکر می کردم که این فکر از سرش می پره. افسوس که با این همه زرنگی متوجه نشدم که این حرفش زنگ خطری بود که من و از خواب بیدار نکرد....
ادامه دارد .....
منبع: کانال تلگرام روانشناسی زندگی
کلمات کلیدی: روانشناسی زندگی ، کانال روانشناسی زندگی ، کیومرث ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت چهارم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته