فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کیومرث - قسمت هشتم

کیومرث - قسمت هشتم

ویرایش: 1395/10/4
نویسنده: chaampol
🔵بعضی روزا به اون کافی شاپی که بار اول همدیگرو دیدیم می رفتم وساعتها اونجایی که با هم حرف زدیم می نشستم.وبه فکر می رفتم یاد خاطرات گذشته لحظه ای من رها نمی کرد.نسرین همیشه همراه من بود هر چقدر فکر می کردم که کجای کار من ایراد داشته به نتیجه ای نمی رسیدم. احساس پوچی بهم دست داده بود گاهی فکر می کردم زندگی خیلی بی ارزش است.
🔵ونباید فکر و احساس خودم را مشغول مسائلی که از نظرم بیهوده بود بکنم من که خیلی ادعای مردی داشتم و خودم و انسان زرنگی می دونستم به راحتی فریب یک انسان خیال باف و بیخود را خورده بودم.قبل از اون زن ها را موجوداتی زیبا و
🔵دوست داشتنی می دانستم که خداوند بهتر از اونها را خلق نکرده. اما بعد از اون حادثه نظرم به کلی عوض شد. با خودم فکر کردم وقتی شرایط برای تفریح و سرگرمی فراهم است چرا خودم را اسیر یک تعهد بکنم به تلافی گناه نسرین تصمیم به قربانی کردن دیگران گرفتم.از اون روز کارم شده بودفریبکاری .
🔵شرایطم طوری بود که هم در محل تحصیل و هم زندگی با خانوم های بسیاری سرو کارم داشتم. هر روز با یک ترفند جدید یکی را فریب می دادم و به هر طریقی سواستفاده می کردم.از گرفتن پول تا بازی با احساسات انها ودرست هنگامی که متوجه می شدم احساسات طرف رابه بازی گرفته ام اونو رها می کردم و
🔵به سراغ دیگری می رفتم . برام مهم نبود که احساسات یک انسان را ملعبه خود قرار دادم عجیب هم بود که هر بار راحت تر به هدفم می رسیدم. انگار شیطان با من عقد اخوت بسته بود از اون روز یک دوست جدید پیدا کردم که من و در کارهام کمک می کرد اون خوب موفق شده بود. که من و به لبه پرتگاه نزدیک کنه الان که فکر می کنم می بینم که شیطان چقدر راحت و بی سر و صدا زمینه تباهی انسان و فراهم می کنه.هر بار که یکی را فریب می دادم احساس قدرت می کردم و یک جوری ارضا می شدم مثل یک انسان عقده ای شده بودم . که بدبختی جنس مخالف به من لذت می داد.افسوس که چقدر دیر فهمیدم شکستن دل یک دختر کاری سختی نیست.
🔵ظرف چند ماه بیشتر از 40 نفر را بازیچه خود قرار دادم به دلایلی از بیان جزیات معذورم فقط همین و بگم که هیچ وقت از خط قرمز رد نشدم .فقط احساسات اونها را به بازی می گرفتم بیشتر اونها را به بهانه ازدواج فریب می دادم و در هنگامی که انها گرفتار من می شدند اونها را رها می کردم.فکر می کردم که این از ضعف اونهاست که با شنیدن کلمه دوستت دارم تسلیم می شدند غافل از این بودم که این بهترین هدیه خداوند به اونهاست که من از این حس مقدس سو استفاده می کردم.
🔵اما از قدیم گفتند بار کج به منزل نمی رسه هیچ وقت به ذهنم نرسید که کار دنیا حساب و کتاب داره ویه نفر هست که حواسش به تمام این اتفاقات است و هر اتفاقی که توی این دنیا بیفته از دید اون پنهان نیست. و برای هر کاری جزایی قرار داده . کسی نیست که از دایره قدرت خدا بیرون باشه . و دیر یا زود باید در محضر خدا جوابگوی اعمالش باشه.شاید علتش این بود که اعتقادات ضعیفی داشتم.
🔵 که اگر غیر از این بود باید نسرین و به خدا واگذار میکردم که بین من و اون قضاوت کنه.اما من فکر می کردم باید خودم عدالت و اجرا کنم و عجیب این بود که تقاص رفتار نسرین و می خواستم از کسانی بگیرم که این وسط هیچ گناهی نداشتند.راستش توی کار دنیا موندم که چرا هر وقت تو کسی را می خوای اون تو را نمی خواد و هر وقت کسی تو را می خواد تو اون و نمی خوای. همیشه هم سراغ کسانی می رفتم که انسان های خوبی بودند یادمه مدت سه ماه به یک دختر گیر دادم و سعی کردم که با اون ارتباط برقرار کنم اما اون که انسان پاکی بود به من محل نمی گذاشت اما بالاخره با وعده همیشگی یعنی ازدواج اون و فریب دادم....
🌳بیشتر کارهایم بیهوده و بی فایده بود مثل یک ادم اهنی شده بودم که برنامه ثابتی داشت از احساس و عاطفه تهی شده بودم میون تمام این کارها یک کار ثابت هفتگی داشتم و اون رفتن به اون کافی شاپ و نشستن توی همون جایی بود که بار اول با نسرین ملاقات کرده بودم. ساعتها اونجا می نشستم وخیره به صندلی که نسرین روبروی من نشسته بود می شدم اون کافی شاپ پاتوق جوان هایی بود که با دوست های خود قرار می گذاشتند . بعد مدتی برای همه اونها شده بودم یک معما . خیلی ها سعی کردند به من نزدیک بشن و سر حرف و با من باز کنند و از راز دل من باخبر بشن. ولی من به کسی محل نمیذاشتم
در واقع حرفی واسه گفتن نداشتم. جوری شده بود که هیچ کس جای من نمی نشست و همه انگار به دیدن من توی اون محل عادت کرده بودند. زمان همینطور واسه من بی هدف می گذشت .بعضی وقتها به یاد نسرین می افتادم و حوس می کردم به عمه او زنگ بزنم واز او خبری بگیرم. اما با به یاد اوردن مسایل گذشته منصرف می شدم احساس می کردم که اون من و به کلی فراموش کرده و اسیر زرق و برق زندگی در غرب شده است. تفکری که بعدها فهمیدم به کلی اشتباه بوده.و گاهی وقتها فکر می کردم چیزی درون من هست که من و به نسرین پیوند میده فکر می کردم اون حس انتقامه . درحالی که بعدا فهمیدم سخت دراشتباه بودم بی صبرانه منتظر روزی بودم که شکست نسرین و ببینم انکار فقط برای همین زندگی می کردم نابود کردن زندگی نسرین تنها هدفم بودو فکر می کردم تنها دلیل زندگی من همین کار است....
این داستان ادامه دارد...



منبع: کانال تلگرام روانشناسی زندگی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره کیومرث - قسمت هشتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: روانشناسی زندگی ، کانال روانشناسی زندگی ، کیومرث ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت هشتم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته