

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
◼️کوچه خلوت بودو فقط صدای قار قار کلاغ ها بود که توی گوش من خبر از حادثه ای شوم می داد. رفتم در خونه اونها و وایسادم دل توی دلم نبود. در حالی که دستم می لرزید زنگ خونه را زدم چند بار زنگ زدم اما کسی در و باز نکرد به خودم امید دادم که اتفاقی نیفتاده . وحتما خواب هستند می خواستم برم که صدای باز شدن در را شنیدم.برگشتم مادر نسرین پشت در بود با دیدن من خشکش زد همینطور نگاه می کرد بغض کرده بود می خواستم حرفی بزنم و اما صدایم در نمیومد . مادر نسرین با حالتی سرد و فاقد روح زندگی به من گفت بالاخره کار خودت و کردی ؟ یعنی اینقدر گناه نسرین بزرگ بود که نتونستی ببخشی این بود عشقی که دم از اون می زدی.حالا که نسرین وفرستادی سینه خاک برو و از زندگی لذت ببر. امیدوارم وجدانت اسوده باشه دنیا دور سرم چرخید باور نمی کردم که نسرین مرده باشه انگار تازه متوجه شدم که چکار کردم بی هدف به راه افتادم مثل دیونه ها شده بودم فکر نمی کردم پایان زندگی به همین سادگی باشه و مرگ در یک قدمی انسان باشه. رفتم در خونه خودمان و زنگ و زدم فکر می کردم دارم یه کابوس می بینم . خواهر کوچکم در و باز کرد با دیدن من اشک توی چشماش حلقه زد . نیازی نبود حرفی بزنه . رفتم داخل خونه ونشستم هیچ کس خونه نبود از خواهرم سراغ پدر و مادرم را گرفتم .گفت که رفتن پیش نسرین بیمارستان. گفتم مگه نسرین زنده است . خواهرم گفت که نسرین دیشب وقتی همه خواب بودند رفته اشپزخانه و تمام قرص هایی که داشته را باهم خورده و بعد می خواد بره توی رختخواب که بخوابه ولی وقتی از توی هال رد میشه تعادلش و از دست میده و به لبه شومینه می خورده و از صدایی که ایجاد شده خواهرش بیدار می شه . جیغ میکشه سریع اون و به بیمارستان می رسونند اول فکر می کنند سوختگیه .ولی بعد که دکتر میاد روی سرش می فهمنند که خودکشی کرده.اونجا بود که می فهمنند نسرین ماه ها بوده که دارو های اعصاب بسیارقوی مصرف کرده. حلا فهمیدم چرا صورتش متورم شده بودو مثل پیرزن ها شده بود . معده اون و تخلیه کرده بودند ولی چون حجم دارو ها زیاد بود اون تقریبا به حالت بیهوشی دارامده بود. وفعلا معلوم نبود که میزان اسیب دیدگی چقدر بود.می خواستم سریع برم بیمارستان ولی خواهرم نذاشت وگفت که بهتره با این شرایط اونجا نری چون استقبال خوبی از تو نمیشه.خواهرم غیر مستقیم بهم گفت که تو مسئول مرگ احتمالی نسرین هستی.
◼️میگفت مادرم یه چشمش خونه ویک چشمش اشک .پدرم هم قسم خورده که دیگه من و نمی بخشه.خواهرم بهم گفت که دیگه توی این خونه جایی برای تو نیست فقط دعا کن نسرین زنده بمونه.از خونه زدم بیرون دل دل می کردم که برم بیمارستان اما نمی دونستم برم چی بگم حالتی بین شرمندگی و خجالت تمام وجودم و پر کرده بود. ولی مگه شرمندگی من دردی دوا می کرد زنگ زدم مهراوه و کل جریان و براش تعریف کردم اونم به گریه افتاد خودش و شریک جرم می دونست ازش خواستم بره بیمارستان و از نسرین خبری برام بگیره یکی دوساعت بعد که برای من یک قرن گذشت مهراوه تماس گرفت و گفت خطر مرگ رفع شده ولی معلوم نیست نسرین چه وضعیتی داشته باشه. دکتر معالجش گفته که باید مدتها تحت نظر باشه تا میزن اسیب دیدگی مشخص بشه.هر روز کار من فرستادن مهراوه و زنگ زدن به خواهرم بود لحظه به لحظه از حال اون خبر می گرفتم. دوست داشتم برم ببینمش ولی نمی تونستم به مهرداد چی بگم . چه جوابی بهش بدم . بهش بگم که من باعث پژمرده شدن گل سر سبد اونا شدم.دوست داشتم نسرین و می دیدم و به دست وپاش می افتادم و التماس می کردم که من و ببخشه.افسوس که من خواب بودم وتمام پل های پشت سرم را خراب کردم و حالا هم پشیمانی فایده نداشت. دوست داشتم خدا یه فرصت دیگه بهم بده تا تمام حماقت هایی که مرتکب شدم و جبران کنم ولی انگار ظرف سرنوشت من پر نشده بود وفاجعه اصلی در راه بود چند روزی صبر کردم تا ببینم وضعیت چی میشه.مدام با خواهرم در ارتباط بودم تا اینکه خواهرم گفت که نسرین از مرگ نجات پیدا کرده و لی بر اثر داروها قدرت راه رفتن و هوشیاری را از دست داده. البته به صورت موقت .وبا گذشت زمان سلامتیش و به دست میاره. خدا را شکر کردم و تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره گذشته را جبران کنم .می دونستم که به همین راحتی من و نمی پذیرفتند.
◼️ولی مهم برای من زنده بودن نسرین بود .دیگه به خودم فکر نمی کردم توی این اوضاع و احوال بود که خواهرم بهم گفت که مهرداد بدجور دنبالت می گرده. از من خواست که مدتی افتابی نشم تا مهرداد اروم بشه .اینجا بود که باز همون غرور لعنتی به سراغم اومد بدون اینکه شرایط روحی مهرداد را درنظر بگیرم.به خودم گفتم اگه خواهر مهرداد خودکشی کرده به من چه ارتباطی داره چرا من باید تقاص نامردی خانواده عموی مهرداد راپس بدم
پیش خودم فکر می کردم که پنهان شدن من یعنی اعتراف به گناه ناکرده. خود را مطهر و پاک می دونستم .
ادامه دارد .....
منبع: کانال تلگرام روانشناسی زندگی
کلمات کلیدی: روانشناسی زندگی ، کانال روانشناسی زندگی ، کیومرث ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت سیزدهم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته