

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گفتم : خجالت میکشم خب...
حامدگفت:خجالت از چی؟!
اولین بار بود که لبخندش را میدیدم ؛ لبخند که زد ؛ اتاق روشن تر شد.
گفتم : کلا من از همه چی خجالت میکشم ! و خودم هم از جواب احمقانه ام خجالت کشیدم !
گفت:دیروز که ویلچر منو ؛ مثل قهرمانای وزنه برداری بلند کردین؛ اصلا بهتون نمیامد خجالتی باشین! جوابی ندادم ؛ حالا واقعا دعا میکردم کاش وارد اتاق نشده بود!
نمیدانم چرا حس میکردم که سرخ شده ام!
نگاهش خیرگی و تندی خاصی داشت ؛ اما صدایش مهربان بود...بالاخره مریم؛ مثل فرشته ی نجات ؛ با سه استکان چای رسید ؛ چشمانش اشکی بود. برادرش هم متوجه شد.
گفت: چیه؟...گفت: به اون شماره ی قبلیم که فروختم ؛ چند بار زنگ زده ! تهدید کرده ؛ برای شماره ی جدیدم یا آدرس ! ...طرف میگه ما از شما یه خط خریدیم ؛ دردسر که نخریدیم ! میگفتین فراری هستین؛ نمیخریدیم...!
حامد گفت:ولش کن الان ! مهم اینه که هیچکس جای این خونه رو ؛ ته این کوچه ی بن بست نمیدونه
عسلم که دیگه مهد نمیره ؛ پس اونجوری هم نمیتونه پیداش کنه.گفتم: ببخشید من دیگه باید برم.
مریم گفت: حالا نشسته بودید.گفتم :نگران مینام! زنگ نزده ؛ کلیدم که نداره؛ برم بالا ببینم پشت در نمونده باشه!
به خانه برگشتم. شماره ی مینا را گرفتم ؛ مشترک مورد نظر در دسترس نبود! فکر کردم عجب بچه ی بیفکریه !
لااقل میتونست یه زنگ بزنه یا پیام بده که من نگرانش نشم.
نمیدانستم به خانه شان زنگ بزنم یا نه! مادرش یعنی خاله ام؛ زنی عصبی و تند مزاج بود ؛ شوهرش هم معمولا خانه نبود ؛ ترسیدم در هر دو حالت، چه مینا خانه باشد ؛ چه نباشد ؛ رابطه شان خرابتر شود ؛ چون اصلا با این خاله ام ؛ رابطه ی تلفنی و احوالپرسی نداشتم. فقط دعا کردم مینا زودتر برگردد.ساعت نزدیک یازده شب بود ! چطور عقلش نمیرسید که من نگران میشوم؟!
مادر از اتاقش بیرون آمد.سلام دادم؛ جواب نداد ؛ به طرف دستشویی رفت.معلوم بود که مسکن هایش این بار خیلی قوی هستند.گیج خواب بود...نمیخواستم درباره مینا حرف بزنم و نگرانش کنم.
نیم ساعت بعد با صدای در؛ از روی مبل پریدم! یک نفر به در ما میکوبید؛ آن ساعت شب ؛ بلند و پشت هم...
قلبم در دهانم ریخت؛ فکر کردم مشکلی برای مینا پیش آمده ؛سریع از چشمی؛ نگاه کردم ؛
مریم بود؛ بچه در بغل...
در را باز کردم ؛ خود را داخل انداخت و گفت : درو ببند!
سریع در را بستم. گفت:شوهرم اومده! جامو پیدا کرده!
داداشم گفت بیام بالا ؛ تا نفهمه من اینجام! گفت؛ امشب رو یه جور دست به سرش میکنه!
ببخش! میشه امشب اینجا باشیم؟ گفتم: خواهش میکنم.حتما...اما نگران آقا حامدم...تنهان ؛ رو ویلچر....
یه وقت شوهرتون؛ اذیتش نکنه! میخواین به پلیس زنگ بزنم؟ گفت:نه؛ پلیس دخالت نمیکنه!...تا حالا چند بار زنگ زدیم ؛ فقط گزارش مینویسه و برگه میده برای دادگاه....
اما اونوقت ؛ بچه رو باید تا دادگاه بدم پدرش....بیفایده ست....زنگ نزن!
منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
کلمات کلیدی: چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، خواب گل سرخ ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت ششم