

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آپارتمان شماره 25-قسمت هجدهم
سینا روی مبل خانه سیروس لم داده بود و پاهایش را به ستون روبرویش تکیه داده بود. سیگار خاموشش گوشه لبش خیس خورده بود و به نقش جورابش خیره شده بود. خانواده شیده توی حیاط نشسته بودند و روز قتل من را بازسازی میکردند. سیروس از زیر کابینت هندوانهای بیرون کشید و نشست کف زمین آشپزخانه تا برشش بدهد. چیزی کوبیده شد به در شیشه ای خانه سیروس که به حیاط راه داشت. شیده بود که برای بار چندم، افتادنش روی جسد من را بازسازی میکرد. نمیدانم چرا فکر میکند هیجان انگیزترین قسمت مرگ من آنجاییست که با هیکل 70 کیلویی افتاده روی من و همان یکذره نفسی که جهت برگشتنم توی بدنم مانده بود خفه کرده است که هرجایی میرسد دلش میخواهد یک دور بازسازیاش کند. سینا نگاهش کرد و گفت:« میدونی این احمق دوزاری فکر میکنه نیکی رو من کشتم؟» سیروس از توی آشپزخانه داد زد:«منم همین فکرو میکنم» سینا از روی مبل خیز برداشت و گفت:« میگم من خونه نبودم» سیروس تکهای هندوانه خورد و با دهان پر گفت:«همه قاتلا که خودشون نمیکشن. دستیار دارن» به سینا نزدیک شدم و صورتش را از جلو نگاه کردم. زیر چشمش کبود بود و یکی از دندانهایش ترک برداشته بود. سحر خوب از خجالتش در آمده بود. در دستشویی باز شد و سحر بیرون آمد. دستش را با لباسش پاک کرد و گفت:« سیروس خان ولی من به شما مشکوکترم» پشت سر سحر جمال از دستشویی بیرون آمد و چشمهایم را گشاد کردم و گفتم: «درسته شما دنبال مردم توی توالتم میری؟!» جمال سحر را نگاه کرد و گفت: «نمیشناسی اینو؟ این توالت نمیره که. میره شیر آبو باز میکنه تمرکز میگیره نقشه میکشه میاد بیرون.» راست میگفت. سحر مادرزادی کلیه نداشت و سیستم رفع حاجتش به شکل اتوماتیک و لوله کشی توی کیسهای بود که همیشه در جیبش است. برای همین کاربرد دستشویی را متوجه نمیشد اما میگفت عجیب مغز آدم را راه میاندازد. دوباره چیزی خورد به در شیشهای. شیده فرهاد را هل داده بود و شک نداشتم از بازسازی صحنه قتل من هم در جهت گرم کردن روابطش با فرهاد دارد استفاده میکند. سیروس هنوز کف زمین نشسته بود که سحر به سینا اشاره کرد دنبالش برود. سینا سیگارش را انداخت کف زمین و دنبال سحر راه افتاد. به جمال نگاه کردم و پشت سرشان راه افتادیم. از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین سحر شدند. من و جمال هم پشت سرشان نشستیم. سحر چندبار استارت زد و ماشین روشن نشد. کوباند به پهلوی سینا و گفت:«بدو هُل بده» سینا سحر را نگاه کرد و گفت:«ای جون! بگو یبار دیگه» سحر بدون اینکه عضلهای توی صورتش جابهجا یا احساساتی شود گفت:«میگم بدو هل بده» سینا گفت:« نه نه دفعه اول یجور خاصی گفتی بدو.بگو یه بار دیگه» سحر اخم کرد و گفت:«چیجوری؟ بدو هل بده» سینا صدایش را آرامتر کرد و گفت: « نه، چالههای گونهات زده بود بیرون. بگو» سحر چند لحظه نگاهش کرد و آنقدر محکم کوبید توی گوش سینا که یک مشت تخمه توی دست جمال از این دنیا پرید بیرون و ریخت کف ماشین توی آن دنیا! سحر و سینا از صدای تخمههای ریخته شده به صندلی عقب نگاه کردند و سحر با زانویش سینا را انداخت بیرون تا ماشین را هل بدهد.
یک ساعت بعد توی جادههای اطراف تهران بودیم. هوا داشت تاریک میشد و جمال خوابش برده بود. سینا سرش را از پنجره بیرون گرفته بود تا باد، سوزش روی صورتش را خنک کند. اینکه به ذهن سحر برسد فرار کنند را حدس میزدم. سینا سرش را آورد تو و صدای ضبط را کم کرد و گفت: « میگم حالا کاریه که شده!» سحر بدون اینکه نگاهش کند گفت: «چی؟» سینا گفت: «چیز دیگه! نیکی» زمانی که زنده بودم وقتی غذاهایم میسوخت یا لیوان چایی میشکست، اگر میگفتم کاریه که شده، سینا آنقدر از این حرف داغ میکرد که برایم فلسفه بافی میکرد اشیا هم حس و جان دارند و باید بابت شکستنشان شرمسار شویم و بی مسئولیت از کنارشان رد نشویم. به هرحال ته دیگ سوخته دمپختک و ظرفهای شکسته رتبهشان از من بالاتر است. سینا به سحر خیره مانده بود و گفت:« یه چیزی بگو جوجو. دارم میگم من هواتو دارم. میریم شمال؟» سحر ضبط را خاموش کرد و داد زد:« چی چی هوای منو داری ریقو؟» سینا خندید. از اینهاست که هرچقدر بیشتر ذلیلشان کنی بیشتر خوششان میآید. سحر سرعتش را کم کرد و کنار جاده ایستاد و به سینا نگاه کرد. سینا لپ سحر را کشید و گفت: «موقع فرار کردن خوشگلتر میشیا»به من هم موقع غذا پختن میگفت خوشگل تر میشوم. هر فعلی را که ببیند به نفعش است، معشوقهاش توی همان فعل خوشگلترین است. جمال را بیدار کردم تا نگاهشان کند. سحر لبخندی زد و گفت:« پس هوامو داری؟» سینا با اعتماد به نفس سری تکان داد و گفت:«آره ما یه تیمیم!» سحر بیشتر لبخند زد و جمال گفت:« اوه اوه اینو نکشه توروخدا.سه تایی باید عقب بشینیم.من حوصله روح اینو ندارم.» به جمال نگاه کردم و گفتم: «جلو میشینه خب!» جمال گفت:«سادهای؟ روحها که جلو نمی
تونن بشینن.» به سینا و سحر خیره شدیم. سینا کف دستش را آورد جلوی سحر تا اعلام همکاری بکنند که سحر لبخندی زد و به پشت سر سینا اشاره کرد. کسی زد به شیشه پشت سینا. جمال داد زد:«اوووه! ایول!» مهزاد پشت شیشه ایستاده بود و داشت میخندید!
منبع: مونا زارع/ روزنامه شهروند
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت هجدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ