فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آپارتمان شماره 25-قسمت نوزدهم

آپارتمان شماره 25-قسمت نوزدهم

ویرایش: 1395/10/9
نویسنده: chaampol


برخلاف تصورات زنده‌ها، هیجان زیاد برای روح‌جماعت خوب نیست. استرس باعث می‌شود پوستمان بیفتد و چون جسم و استخوان‌بندی نداریم، پوست روحمان به گوشتی بند نیست که فقط شل شود، بلکه وقتی می‌افتد واقعا می‌افتد کف زمین و جمع کردنش مصیبت است. پوست آدم هم که بیفتد پشم‌هایش هم باز به جایی بند نیست و می‌ریزد و می‌خواهم بگویم شوخی‌های لوس آن‌وری‌تان این‌ور عینیت پیدا می‌کند و حالتان جا می‌آید. مثل همین الان که توی خودرو سحر نشسته‌ایم و مهزاد پشت سر سینا از بیرون خودرو به شیشه سینا کوبید. سحر خنده‌ای کرد و از خودرو پیاده شد. رنگ و روی سفید یخچالی سینا دیدنی بود، اما وقتی دید سحر، مهزاد را بغل کرد و بوسید، فک پایینش هم شروع به لرزیدن کرد. مهزاد در خودرو را باز کرد و دستی به شانه سینا زد و گفت: «سلام سینا شاکری!» سینا دست مهزاد را کنار زد و گفت: «به من دست نزن معتاد روانی آویزون کله‌رنگی. اه!» مهزاد کوباند به کله سینا و گفت: «درست صحبت کن بابا!» یقه سینا را گرفت و از خودرو کشیدش بیرون. سینا جیغی زد و سحر قفل فرمان را از زیر صندلی خودرو بیرون کشید. فکرش را نمی‌کردم مهزاد با آن همه گل و گیاهی که دود کرده این‌قدر زور توی بدنش مانده باشد که این‌طور سینا را روی زمین بکشد و سینا هم با آن همه کتابی که خوانده باشد، این‌طور روی زمین به خودش و جد و آبادش فحش بدهد. توی این حالتش فقط یک چیز دلم می‌خواست؛ این‌که با این قیافه خاکی‌اش روبه‌رویش بایستم و اعتراف کند که کش دوختن پاچه شلوارش فقط کوتاه‌تر نشانش می‌دهد تا آوانگارد! سحر قفل فرمان را روبه‌روی پیشانی‌اش گرفت. جمال پشت سر سحر راه افتاده بود و درحالی‌که هنوز داشت تخمه می‌خورد گفت: «ببین این وقتی می‌خواد بُکشه عین پوست خربزه چغر می‌شه.» مهزاد دستش را دراز کرد به سمت سحر تا قفل فرمان را بگیرد. سینا داد زد: «مرگ مادرت!» سحر قفل فرمان را داد و پاشنه کفشش را فرو کرد توی زانوی سینا. اصلا دوست نداشتم از این صحنه‌ها تو ماجراهایم داشته باشم. خودم هم که مُردم فضا آن‌قدر لطیف بود که کلم پلویم را همه‌شان طبقه بالای صحنه قتلم همراه ماموران پزشکی قانون با سالاد شیرازی و دوغ بزنند. اما راضی نبودم سینا اگر من را کشته با این وضع وسط بیابان و تنهایی به ضجه بیفتد. به‌هرحال شوهر آدم است. رابطه‌ای بوده. عدالت و انصافی هست. بیشتر ترجیح می‌دهم با این وضع جلوی یک مشت آدم و همسایه و فک و فامیل به غلط کردن بیفتد. مهزاد آدامسش را ترکاند و گفت: «اعتراف کن.» سینا پوزخندی زد و گفت: «به این‌که تو از زیر فرش سیروس پولاشو می‌دزدی؟» سحر تلاش می‌کرد باد بیندازد لای موهای بلوندش و پاشنه کفشش را توی یک زاویه فرو کند توی پای سینا که جذاب به نظر برسد. مهزاد دوباره داد زد: «اعتراف کن.» من و جمال روی تکه‌سنگی نشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم. جمال را نگاه کردم و گفتم: «واسه چی اومدی تهران؟» پوست تخمه‌اش را تف کرد بیرون و گفت: «واسه همین خاله‌زنک بازیا دیگه. کی کیو کشته! کی کیو میگیره بعدش! توی شهر ما کلا 20 تا خانواره. خونه هرکدومشونم بری شیش ماه سرک بکشی، تا توی چاه حمومشونم بری دیگه تکراری می‌شن. من اصلا زده شدم ازشون، به‌خصوص از اکبر ماست‌بند.» عوقی زد و سینا را نگاه کرد. مهزاد لگدی به سینا زد و گفت: «یکم فکر کن.» سینا چند لحظه به مهزاد خیره شد و زد زیر گریه و گفت: «به جون مامانم من وقتی از بازار رسیدم مرده بود.» سحر کفشش را از روی سینا برداشت و گفت: «ساکت شو بابا.» مهزاد کیف پول مردانه‌ای از جیبش درآورد و انداخت جلوی سینا و گفت: «کیف پولتو اصلا نبرده بودی که بخوای بری بازار.» سینا مثل زمانی که شنید کتابم در روز سوم به چاپ دوم رسید همه جایش شل شد و گفت: «من اومدم کیفمو بردارم دیدم نیکی افتاده رو پله‌ها ترسیدم برگشتم.» مهزاد با قفل فرمان زد توی کمر سینا و سینا گفت: «قبل از این‌که برم بازار یکی داشت زنگ خونه‌رو می‌سوزوند ولی نیکی در خونه رو باز نمی‌کرد.» سحر به طرف خودرو رفت و گفت: «دیگه داره تهمت می‌زنه. تو خودت از خونه دویدی بیرون.» مهزاد سر جایش ایستاد و گفت: «تو از کجا میدونی؟ مگه گفت تو بودی؟» سحر آدامسش را تندتر جوید و گفت: «داره میگه من زنگو سوزوندم.» سینا گفت: «من گفتم یکی.» مهزاد تاییدش کرد و سحر پلکش پرید و گفت: «همون دیگه.» مهزاد به سینا چشمکی زد و آرام گفت: «بهت ثابت شد؟» سینا لبخند زد و از روی زمین بلند شد. خیلی به‌صرفه‌تر بود اگر خودم خودم را کشته بودم تا این‌که اینها بخواهند این‌قدر آدم را گیج کنند. کی با کیه؟!


منبع: مونا زارع - روزنامه شهروند
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره آپارتمان شماره 25-قسمت نوزدهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت نوزدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ