فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آپارتمان شماره 25-قسمت آخر!

آپارتمان شماره 25-قسمت آخر!

ویرایش: 1395/10/9
نویسنده: chaampol


من نیکی توفیق، 32 ساله، نویسنده پرفروش‌ترین کتاب سال، همسر سینا شاکری، بعد از اینکه چای دارچینی‌ام را روی میز گذاشتم، حالا دیگر یادم است چطور به قتل رسیدم. حالا که می‌گویم یعنی الان که قاتلم را گرفته‌اند و وسایلم را از اتاقم جمع کرده‌اند تا ساکنین جدید واردش شوند. آن روز به سینا گفتم برود کیسه جارو برقی بخرد و سحر ده باری به تلفن خانه زنگ زده بود و هربار تلفن را رویش قطع کرده بودم. حوصله‌ام را سر می‌برد وقتی هربار از روی زندگی‌‌اش اقتباس می‌کنم اینقدر ادا و اصول در می‌آورد. نه اینکه حریم خصوصی‌اش برایش مهم باشد، نه! سهم می‌خواست. توی لوله‌ای که از آشپزخانه‌مان به آشپزخانه شیده راه داشت داد زدم:«بیا بالا چایی ریختم واست» چای دارچینی‌اش را ریختم که در خانه را زدند. اصولا چون من نیکی توفیق، نویسنده پرفروش‌ترین کتاب سال هستم فکر می‌کردم آنقدر همه چیز حول خوشبختی من می‌چرخد که نیازی به دیدن از پشت چشمی در نداشته باشم، چون جز خوشبختی چیز دیگری در خانه‌ام را نمی‌زند. در را باز کردم و فرهاد جلوی در بود. شانه‌ام را کنار زد و به لبه پنجره رفت و گفت:«یه لیوان آب میدی؟» چند سالی بود ندیده بودمش و از ندیدنش هیچ جایمان به درد نیامده بود چون انصافا از روزی که اینجا را ترک کرد میانگین افسردگی در ساختمان به حداقل رسید. در خانه دوباره زده شد. شیده بود. فرهاد دستش را جلوی دهانم گرفت و گفت:«بگو بعدا بیاد!» با آرنجم کوباندم توی پهلویش و گفتم «احمق اونکه دستو میگیرن جلو دهن واسه یه موقعیت دیگه‌اس! چیجوری بگم خب؟!» شیده را رد کردم و فرهاد بیرون را نگاه کرد و گفت:«بالکن ساختمون آجریه از اینجا معلومه» با موبایلش شماره‌ای گرفت و داد زد:«بابا کجایی تو؟! آره دیگه پلاک 25. من دارم الان از اینجا میبینمش. یجوری از بالکن بندازش پایین. تو راهرویی؟! ‌خب برو تو خونه‌اش، عجب احمقیه‌ها!» به فرهاد خیره شدم و گفتم:«آدم می‌کشید؟! مگه نیمدی با شیده آشتی کنی؟» قسمت شیده‌اش را یکجوری نشنیده گرفت که مشخص بود با چه خلوصی زن و بچه‌اش را ترک کرده و برایم گفت دو تا ساختمان آنورتر دختری زندگی می‌کند که منشی شرکتشان است و باید بمیرد! یکجوری می‌گفت باید بمیرد انگار رییس بزرگترین باند قاچاق است! دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:«ما پونصد میلیون کشیدیم بالا این دختره خبر داره» در خانه را زدند و گفتم:« واسه پونصد میلیون؟!بیخیال!» در را که باز کردم کسی نبود. کمی جلوتر رفتم و یک نفر از پشت سر پرتم کرد به طرف پله‌ها. کله‌ام که روی پله‌ها کوبیده می‌شد فرهاد را دیدم که به بیرون دوید و یکی می‌زد توی سر خودش و یکی توی سر آن آدم سیاه پوش. همانجا فهمیدم مشکل از کجاست که من دارم می‌میرم. همه چیز بخاطر آپارتمان شماره 25 بود. در واقع همه ساکنین آپارتمان من را کشته بودند. همان روزی که می‌خواستیم برای آپارتمان اسم انتخاب کنیم و سیروس این ایده مسخره را داد که اسم آپارتمان را بگذاریم آپارتمان شماره 25 با وجود اینکه پلاکمان 27 است و همه‌مان خندیدیم و رای مثبت دادیم. چون آنقدر پوچ و روی آب زندگی می‌کردیم که سه سال به اینکه یک عده اشتباهی زنگمان را می‌زدند یکبند بخندیم و حالا من هنوز روی پله‌ها در حال قل خوردنم و یک ربع بعدش می‌میرم! فرهاد از خانه کفش‌های پاشنه بلندم را آورد و پایم کرد از پشت بام فرار کردند. آن سحر دوزاری هم که از پله ها بالا آمد هنوز زنده بودم اما نهایت واکنشش گرفتن دستش جلوی دماغش و لرزاندن شانه هایش بود. سینا هم که برگشت باز هنوز نفس میکشیدم اما چون دلم گرفتارش بود بیشتر تلاش کردم خیلی جذاب و دلبرانه در حال مرگ باشم و دلش را ببرم ولی مردک شیربرنج تا خون دید ترسید و فرار کرد. فرهاد چند وقت بعد برگشت به آپارتمان تا سر و گوشی آب بدهد به امید اینکه زنده مانده باشم اما مهزاد توی دفترم آخرین کلمه را که «فرهاد» بود پیدا کرد. الان که همه‌شان را نگاه میکنم دیگر شیده فرهاد را ترک کرده، مهزاد کلا ترک کرده، سحر سینا را ترک کرده و سینا این خانه را ترک کرده و سیروس هم طبق معمول کار خاصی نکرده! شاید وقتش است شما هم آپارتمان شماره 25 را ترک کنید و مراقب خودتان و اطرافتان و ساختمانهایش باشید!
نیکی توفیق،32 ساله، نویسنده پروفروش ترین کتاب سال ،همسر سیــــ…..


منبع: مونا زارع/ روزنامه شهروند
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره آپارتمان شماره 25-قسمت آخر! نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت بیست و چهارم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، قسمت آخر