

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یکی از مزیتهای دوران بارداری این است که خبر بد نمیشنوی. یعنی همه چیز تحت شعاع نیفتادن بچه تو میچرخد. اما این در مورد همه حاملهها صدق میکند به غیر از من. از روز اولش هم انتظار داشتم شبیه فیلمها حالت تهوع بگیرم و در حالیکه دارم به سمت توالت میدوم مادرشوهرم بگوید «مبارکه» اما خب وقتی هومن جواب آزمایش را گرفته بود سه روز طول کشید تا یادش بیاید بگوید داریم بچهدار میشویم. آخرش هم وقتی داشت پارچ آب را سرمیکشید گفت:«راستی گفتم حاملهای؟» این هم از امروز که باز هم من باید با بقیه زنهای در آستانه مادر شدن فرق داشته باشم. هومن خبر داد مادرش قرار است برگردد ایران. برگشتن گلرخ از آن خبرهاست که نه تنها ممکن است باعث سقط جنین شود بلکه خبرش همانهایی که هستند را هم منقرض میکند. نزدیک خانه رسیده بودم و میدانستم هومن خودش را یک جایی گم و گور کرده. در خانه را باز کردم. کفشهایش را گوشه راهرو انداخته بود و تلویزیون روشن بود. ترسو همه گلدانها و مجسمه های سنگین را جمع کرده بود. اعتماد به نفسش هم آنقدر بالاست که فکر میکند بخاطرش ممکن است من و گلرخ همدیگر را بکشیم! لای در یخچال باز بود و بوق میزد. درش را با پا بستم و به طرف اتاق رفتم. هیکلش از زیر پتو معلوم بود. پتو را از رویش کنار زدم و سریع گفت:« من نگفتم بیاد» چانهاش را به طرفم برگرداندم و گفتم:«چته حالا؟! چرا جو میدی؟» به طرفم برگشت و گفت:« خوبی تو؟ ببین دقت کردی چی گفتم بهت؟ مامانم داره میاد» با سرم تایید کردم و گفتم:«خب بیاد» هومن از روی تخت بلند شد و گفت:« باریکلا حاملگی که اینطوری میکنه آدمو» ویار قارچ داشتم. به طرف آشپزخانه دویدم و توی یخچال دنبالش گشتم. دو تا تکه بیشتر نمانده بود. گازش زدم و وضع خانه را نگاه کردم. آنقدر شلخته و کثیف بود که با نگاه اول هومن را میان وسایل خانه نمیتوانستی پیدا کنی. هومن جعبه پیتزاهای مانده روی میز را جمع کرد و گفتم :«اینارو از اینجا جمع کنیم و اون پتو رو از روی لوستر بیاریم پایین، خونه خوبه دیگه» هومن به پتو نگاه کرد و گفت:«عشقم چه خوب که با کدبانوگریت خونه رو میچرخونی. بهت افتخار میکنم» برای هومن تعظیم کردم چون میداند که هیچ متلکی تکانم نمیدهد. برای من شنیدن متلک خیلی کمتر انرژی میگیرد تا تمیز کردن خانه و آشپزی. نوک پتوی آویزان شده را گرفت تا پایین بکشد و لوستر لق زد. گفتم:«خب ربات رفتگرتو بیار کارای خونه رو بکنه» هومن پتو را از لوستر پایین کشید و زیر چشمی نگاهم کرد و آرام گفت:«گفتم که ویروس گرفته» میدانست خراب کرده. یک ربات درست کرده بود که خانه را مرتب کند اما یادش رفته بود سنسوری نصب کند برای حرکت و مجبور بودیم توی خانه هُلش بدهیم و آشغالهای خانه را بیندازیم تویش. تقریبا همان سطل آشغال چرخدار با این تفاوت که جلویش چراغ نصب شده بود و صدای بازی کامپیوتری میداد که عموما هومن به همچین تزئیناتی میگوید ربات. زنگ خانه زده شد و دوید سمت آیفون. گلرخ بود. نفس عمیقی کشیدم تا عضلاتم شُل شود. هومن نگاهم کرد و آیفون را زد و دوید بیرون. به طرف پنجره رفتم. گلرخ با موهای بلوند و عینک دودیاش وارد خانه شد و هومن بغلش کرد. مردی پشت سرش وارد خانه شد. از گلرخ جوانتر بود و چند چمدان در دستش بود. این یکی را دیگر نمیدانم که بود. اولش فکر کردم راننده آژانس است. پنجره را باز کردم و دولا شدم تا نگاهشان کنم. مرد با لباس زردش ایستاد و گلرخ به هومن معرفیاش کرد. هومن دستش را از شانه مادرش کنار کشید و یکی از چمدانها را از مرد گرفت. گلرخ بالا را نگاه کرد و چشمش به من افتاد. نگاهمان به هم گره خورد و این تازه یعنی شروع قصه..
منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت اول ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار