

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درسته ساده ام اما مریمم... قسمت بیستم
گریه های راننده ای که به مرتضی زده بود حالم رو بدتر میکرد...قسم میخورد که مرتضی خودش حواسش نبوده و اون مقصر نبوده...به علی نگاه کردم اونم با تکون دادن سر تایید کرد... گریه نمیکردم اقا هم گریه نمیکرد...زود بود واسه گریه کردن...من میدونستم مرتضی نمیمونه ولی باور کردنشم ساده نبود...خیره به در اتاق عمل بودم فقط میخواستم اون در لعنتی زودتر باز بشه شاید میخواستم زودتر داداشم رو ببینم ....در باز شد همزمان دو تا دکتر باهم بیرون اومدن من فقط نگاهشون میکردم اقا و علی رفتن جلو فاصله ام زیاد نبود اما نشنیدم دکتر چی گفت که اقا نشست رو زمین علی هم سرشو چسبوند به دیوار و بلند بلند گریه کرد ...از روی صندلی بلند شدم رفتم جلو اقا نشستم دست اقا رو گرفتم ...داشتم خفه میشدم دست اقا سرد بود نگاهم کرد بهش گفتم بزن تو صورتم ...مات زده نگاهم میکرد گفتم بزن تو گوشم ...دستشو از تو دستام بیرون کشید...خودم سیلی اول رو محکم زدم تو گوش خودم...سیلی دوم رو محکم تر زدم...سیلی سوم رو که زدم تازه یادم افتاد چقد محکم صورت داداشم رو نوازش کردم...اقا گریه میکرد و سعی میکرد مانع شه اما من انقد به خودم سیلی زدم که سمت راست صورتم لمس شد.....گفتم اقا تو هم بزن,بزن تا رو دلت نمونه که دست رو تک پسرت بلند کردم بزن که حسرتش رو دلت نمونه که رو صورت پسرت یادگاری گذاشتم...اقا بغلم کرد صدام در نمیومد فقط اروم گفتم اقا مرتضی رو میخوام ...هردو غریبانه تو بغل هم گریه کردیم...گریه هام واسه خاطر رفتن مرتضی نبود...داغ داداش با گریه خنک نمیشد گریه هام واسه اقا و عزیز بود که تک پسرشون تنهاشون گذاشت و رفت...واسه کمر خمیده اقام بود ,واسه علی بود که بهترین رفیقش رفت...من واسه خودم گریه نکردم نگاهم افتاد به زانوهام چقدر جای سر مرتضی روش خالی بود شبا همین موقع ها تو اتاق پشتی سرش رو روی پاهام میذاشت از اینده اش میگفت اینده ای که هیچ وقت رنگشو قرار نبود ببینه ...شبایی که از مشخصات زن اینده اش برام میگفت ,از اسم بچه هاش برام میگفت که اگه دختر باشه اسمشو ملیسا و اگه پسر باشه ماهان انتخاب میکنه ...اشک میریختم اما بی صدا اقا چقدر مظلوم گریه میکرد... راننده اومد جلوی من گفت دخترم به اون بالایی قسم که من مقصر نبودم فقط گفتم |میدونم |... با صدای الله اکبر که از بلندگوی مسجد پخش میشد به خودم اومدم...قاب عکس مرتضی از اشکهام خیس شده بود...با استینم تمیزش کردم ...چشمهاشو بوسیدم و فقط بهش گفتم ||بی معرفت خیلی زود ما رو تنها گذاشتی|| ...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - به قلم: آرزو امانی
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت بیستم ، حسرت