فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

درسته ساده ام اما مریمم... قسمت بیست و یکم

درسته ساده ام اما مریمم... قسمت بیست و یکم

ویرایش: 1395/10/15
نویسنده: chaampol
سیاوش

مجبور بودم دوبرابر کار کنم تا امروز بگذره...چقد کار روی سرم ریخته بود...حضور طاهر پور حتی با اون حال بدش تو شرکت نعمت بود ...خستگی کلافم کرده بود...با خودم گفتم حقته سیاوش تا تو باشی که پیشنهاد مرخصی به منشیت ندی!!!! به معین زنگ زدم که بیاد کمکم کنه وقتی اومد گفت سیاوش یک روز این خانم رفته مرخصی ها چرا انقد پریشونی پسر؟؟؟!!!تو جوابش گفتم |دست| راستت وقتی نباشه حال و احوالت از این بهتر نمیشه !کارهای کامپیوتری رو اون انجام میداد و منم باقی کارهارو.... معین هم کلافه شده بود نگاهش خسته بود واسه همین بهش گفتم پس طاهرپور حق داره پشت کامپیوتر چشمهاشو هی باز و بسته میکنه خندید گفت اره چشمهام دیگه تار میبینه...اون روز با تمام خستگیش تموم شد و من تازه فهمیدم که حقوقی که به طاهرپور میدم در برابر کاری که انجام میده خیلی کمه برای همین هماهنگ کردم که حقوقش رو کمی بالاتر ببرن

مریم

تا ساعت یک بعد از ظهر خواب بودم اقا و عزیز خبر نداشتن که تا اذان صبح با خاطره های تلخم گریه کردم...عزیز برام سوپ جو درست کرده بود عاشق سوپ جوهاش بودم مخصوصا وقتی توش سبزی معطر میریخت...دو تا کاسه پر سوپ خوردم اقا خوشحال بود به عزیز اشاره کرد که بازم برام سوپ بریزه اما من به شکمم اشاره کردم و گفتم نه دیگه بسه الان این میترکه...اقا خندید...حالم خوب نبود اما خودم رو خوب نشون میدادم ...بعد از ناهار دوباره خوابیدم کاش فردا رو هم مرخصی میگرفتم راسته که میگن وقتی نری سره کار |پشتت باد میخوره و تنبل میشی|!!!!! بلند شدم وای خدا دیرم شده بود ...تند تند حاضر شدم اگه مدیر زودتر برسه و ببینه دیر کردم برام بد میشه...از سر خیابون شرکت تا خود شرکت میدویدم...پله ها رو با سرعت بالا رفتم ساعت رو نگاه کردم یک ساعت و ربع تاخیر داشتم ...اروم در شرکت رو باز کردم نمیدونستم اومده یا نه اروم اروم قدم برمیداشتم با خودم گفتم |مریم چته ؟|به فرض که اون زودتر رسیده دلیل نمیشه تو یواش یواش بری بلاخره که میبینتت!!! در اتاقش باز بود نشستم رو صندلیم حالا دقیق روبرو اتاقش بودم...دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود انگار منتظرم بود...از رو صندلی کمی خودم رو بالا کشیدم به معنی| سلام|... با ژست خاصی به ساعت مچیش نگاه کرد...گفت خانم طاهرپور یک ساعت و ربع تاخیر داشتید میتونم بپرسم چرا؟؟!!نمیدونستم درسته بگم خواب موندم یا نه ولی حقیقت بهتر بود,گفتم اقای مدیر من معذرت میخوام خواب موندم...اخماش رو تو هم کرد ولی گفت خوبه حداقل به دروغ نگفتید تو ترافیک گیر کردم!!!اخیش راحت شدم پس زیادم اوضاع بد نبود...بلند شدم تا برم چایی دم کنم که دیدم قوری قرمزم جاشو به یک قوری آبی داده!!!دونه به دونه کابینت هارو گشتم تو پایین ترین نقطه پیداش کردم...بی حرکت ایستاده بودم و فکر میکردم ...مگه خودش نگفت باید خسارت قوری رو بدم پس چرا یکی دیگه جای قوری قرمزم خرید؟صدای قدم هاشو از پشت سرم شنیدم به سمتش برگشتم ...با لحن خیلی محکم گفت خانم طاهرپور چایی لطفا؟به قوری رو سماور اشاره کردم گفتم کار شماست؟؟خیلی جدی گفت بله اینجا فقط رنگ آبی حرف اول رو میزنه نه قرمز!!!متوجه حرفاش نشدم گفتم چرا؟جوابی نداد و رفت...پسره بی ادب خب جواب میدادی میمردی؟؟؟!!!!!

سیاوش

راضی نبودم که سر یک قوری باهاش بحث کنم ولی تعصبم به رنگ آبی باعث شد تن به این کار مسخره بدم...با خودم گفتم سیاوش بیست و نه سالته چرا مثل نوجوونهای | تعصبی| رفتار میکنی؟حالا یک قوری قرمز ارزشش رو داشت که بخوای خودتو جلو منشیت بچه نشون بدی؟ !اما ته دلم میگفت یک (استقلالی )باید حرفش رو به کرسی بنشونه حتی اگه منشیت ندونه که استقلال پیرهنش آبیه یا قرمز !!!!!

مریم

حسابی تو فکر بودم چرا مگه قوری من چه مشکلی داشت؟ جنسش که تقریبا یکی بود !!تو ذهنم مدام بین رنگها کش مکش بود ...چیزی عین نور از ذهنم گذشت...|وایی مدیر استقلالیه|اینو از ماکتی که چسبونده بود به جلو ماشینش فهمیدم ...ماکتی آبی رنگ که شبیه لباس واسه کی بود؟؟؟؟ !!!!چشمهامو بستم تا یادم بیاد که واسه کدوم بازیکنه؟یکی یکی 7 زده شده بود...شماره 7 ورزشی بود و روش شماره | بود ....شماره حنیف عمران زاده هم که نبود ...وای |فرهاد مجیدی 3 بازیکنهای استقلال میومد تو ذهنم خسرو حیدری که شمارش درسته بعد از مرتضی دیگه فوتبال ندیدم … ، شمارش هفت بود...پس مدیر هم مثل |مرتضی اس اسیه|پس واسه همین قوری آبی خرید اما |پرسپولیسی| بودم بدجور...پس خودش دلش کل کل اونم از نوع فوتبالیش میخواد!!!


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - به قلم: آرزو امانی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره درسته ساده ام اما مریمم... قسمت بیست و یکم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت بیست و یکم 21