

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درسته ساده ام اما مریمم... قسمت سی و چهارم
وارد شرکت شدم...من زودتر رسیدم برای همین سریع یکی از گلهارو تو گلدون شریف گذاشتم یکی رو هم تو قوری قرمزم!!!میخواستم وقتی اومد ببینه مساوات رو برقرار کردم...
سیاوش
تو کل مسیر به خودم هشدار میدادم که حواسم باشه و اجازه ندم مریم بیشتر تو دلم جا باز کنه...من مریم رو مقصر نمیدونستم اون گناهی نداشت مقصر اصلی خودم بودم که اجازه میدادم مریم تو دلم راه پیدا کنه... وقتی رسیدم از جایش بلند شد...خیلی عادی سلام داد و منم جوابش رو دادم...وارد اتاق شدم اولین چیزی که به چشمم اومد یک شاخه گل رز قرمز بود که میون گلدونم خودنمایی میکرد...ته دلم لرزید نکنه اونم به من حس داره یک لحظه به سمتش برگشتم دیدم عین همون گل رو تو قوری خودشم گذاشته...نگاهمون بهم گره خورد...دل کندن از چشمهاش سخت بود اما دل کندم...یکی تو مغزم حرف میزد همش میگفت|سیاوش پس قرارمون چی شد|؟؟؟تو دلم گفتم گور بابای قول و قرار صبح...بازم نگاهش کردم اما اون مشغول کارش بود... بعد نیم ساعت با لیوان چایی وارد اتاقم شد...به صندلی تکیه دادم خوب نگاهش کردم...انگار کمی خجالت کشید...دلم میخواست باهاش حرف بزنم واسه همین گفتم خانم طاهرپور از این به بعد هرروز گل بخرید اما پولش رو اخر ماه از حسابداری بگیرید...نگاهم کرد !!! گفتم چشمتون بی بلا …| لبخندی زد گفت| چشم شب به امید دیدن مریم خوابم برد...صبح تیپ اسپرت تری زدم نقشه هایی تو سرم داشتم ...وقتی رسیدم مریم تو ابدارخونه بود...رفتم پیشش سلام کردم...جوابمم رو داد...گفتم خانم طاهرپور با پایین تماس بگیر بگو امروز واسه منم غذا بگیرن...تعجب کرد ولی گفت باشه حتما!!!
حسابی مشغول بودم که فرگل تماس گرفت...جوابش رو دادم اما کمی ناراحت بود حق دادم بهش من بدجور ناراحتش کرده بودم ,فرگل گفت شام خونه ما دعوتید یادت نره ...گفتم نه یادم میمونه خیالت راحت.... موقع ناهار شد مریم با یک سینی که توش یک بشقاب غذا و نوشابه بود وارد اتاق شد...خواست بزاره رو میز که گفتم لطف کنید بزارید تو ابدارخونه منم همونجا میخورم...باشه ارومی گفت و رفت... پشت میز دوتایی نشسته بودیم...کمی خجالت میکشید واسه همین بهش گفتم مریم خانم راحت باش شکم گرسنه خجالت سرش نمیشه راحت غذاتو بخور...انگار کمی خجالتش ریخت...براش تو لیوان نوشابه ریختم اما گفت ممنون نوشابه نمیخورم ,گفتم چرا؟گفت من اصلا نوشابه دوست ندارم...گفتم دوغ چی؟گفت دوغ رو دوست دارم گفتم پس چرا به پایین نمیگید واسه شما جای نوشابه دوغ بفرستن؟...چیزی نگفت فقط نگاهم کرد...چقد اون ناهار بهم چسبید ...چقد یواشکی نگاهش کردم چقد با نمک غذا میخورد ....خدایا چرا این دختر شده اهن ربای وجود من؟؟؟؟ وقتی ساعت کاری تموم شد تا جلو در شرکت با مریم همقدم شدم خواست ازم جداشه که گفتم خانم طاهرپور میرسونمتون ...گفت … ممنون مسیرتون طولانی میشه گفتم خواهش میکنم تعارف نکنید من وقتم ازاده کل مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد...وقتی رسیدیم گفت ممنون با اجازتون ...خواست پیاده شه که گفتم منو به یک چایی تلخ دعوت نمیکنید؟...جا خورد ولی خودشو زود جمع و جور کرد گفت ببخشید حواسم نبود بفرمایید ...ماشین رو پارک کردم اونم سریع رفت داخل که خبر بده...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - به قلم: آرزو امانی
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت سی و چهارم 34