

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
💎نزدیک محل کارم یه سوپرمارکت هست که هر روز صبح ازش خرید میکنم....
فروشنده یه مرد تقریبا سی و چند ساله ست با صورت بور و موهای کم پشت و عینکِ گِرد.
یه بار وقتی داشت حساب کتاب میکرد بهش گفتم:
آقا... شما یه انرژیِ مثبت و حالِ خوبی همراهت هست که باعث شده من اگه هیچ چیزی هم احتیاج نداشته باشم به بهانه ی حتی یه شکلات هر روز صبح میام اینجا....تا اون چند کلمه سلام و صبح بخیر رو باهات دیالوگ کنم.
توقع داشتم تعجب کنه و بگه واقعا ؟ و بعد هم تشکر و تعارف!
اما همون طور که سرش پایین بود و داشت وسیله ها رو میذاشت توی پاکت یه خنده ی بامزه ای کرد و با ابرو، به سمت چپ روی میز ، به چندتا گلِ ظریفِ صورتی رنگ اشاره کرد و گفت:
محل کارش یه کوچه بالاتره
هر روز صبح میاد یه بطری شیر میگیره و موقع رفتن این گُلارو اون گوشه جا میذاره ...
یه لحظه دست از کار کشید و رفت و گل های روی میز رو برداشت و مقابل صورتش گرفت و با پلکای بسته نفس کشید و ادامه داد:
مطمئنم دست پرورده ی خودشه...بوی چشماشو میده...
من هیچ وقت اون گل هارو ندیده بودم و حالا تمومِ اون لبخند های شیرین و لحن گرم و حالِ خوبِ آقای فروشنده دستگیرم شده بود.
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: انرژیِ مثبت ، سوپرمارکت ، محل کار ، فروشنده ، صورت بور ، موهای کم پشت ، عینکِ گِرد ، حساب کتاب