

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
با هیجان گفت :|عاشق شدم|
خندیدم...
بلند هم خندیدم؛ عشق رو درک نمیکردم
مقنعه ام روجلوتر کشیدم و
گفتم |واقعا رضا؟ حالا کی هست؟|
گفت: نمیدونم باید بهش بگم یا نه...
گفتم :اگه فکر میکنی نیازه بگی خب بگو...
گفت :اگه تو عاشق بشی بهش میگی؟
گفتم:ببین من اصلا به عاشق شدن فکر هم نمیکنم همه ی فکرم رسیدن به هدفمه که زودتر کارامو برسم و برم آمریکا..
گفت:واقعا؟ آمریکا؟ نگفته بودی
آب معدنیمو سر کشیدم و گفتم:مهم نبود
ناراحت شد و گفت:حداقلش اینه که رفیقِ سه ساله ایم...
اون روز گذشت چند روز بعد؛
بعداز کلاس یاد حرفش افتادم؛
رفتم جلو و گفتم: رضا بهش گفتی؟
لبخند همیشگیشو زد و گفت :نه مهم نیست جوابش منفیه مطمئنم...
نباید درگیرش کنم ولی میدونی اگه دختر دار شم اسشمو میذارم رو دخترم...
چند سال گذشت و کارم برای اقامت به
امریکا درست شد ؛
ارتباطم با رضا خیلی کم شده بود فقط میدونستم ازدواج کرده و یه دختر داره
بعد از چند سال که تصمیم گرفتم سفری به ایران داشته باشم به اصرار رضا و خانومش رفتم خونشون..
موهای کنارِ شقیقه اش سفید شده بود. یهو اسممو صدا کرد ولی نگاهش سمتِ درِ اتاق خواب بود تعجب کردم دوباره صدام کرد یه دختر سه ساله با موهای خرگوشی اومد بیرون و گفت: |بله بابایی|...
پ.ن: جراتِ گفتنِ دوستت دارم را از هیچ آدمی نگیرید شاید دلیلِ مِن و مِن کردنش دقیقا خودتان باشید...
منبع: سحر رستگار
کلمات کلیدی: عشق رو درک نمیکردم ، عاشق ، آمریکا ، لبخند ، جرات ، ازدواج ، اصرار ، شقیقه ، موهای خرگوشی