

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان کوتاه - شیرین و فرهاد
چند سالی میگذرد، در بالکن خانه ات مینشینی، برای خودت قهوه میریزی.
اتفاقا زمستان هم هست. حلقه ات را از انگشت ات خارج میکنی، کنار فنجان میگذاری.
اتفاقا هوا هم بارانی ست، در گذشته مچاله میشوی. اتفاقا پسر همسایه آهنگ جمعه فرهاد را با گیتارش میزند.
اتفاقا عصر جمعه هم هست، پسر بازیگوش ات را صدا میکنی. مدام نامش را میگویی و قربان صدقه اش میروی. لب هایش را میبوسی.
گریه میکنی... اتفاقا پسرت هم نام من است!
نه شیرین و فرهاد را خوانده ام نه لیلی و مجنون، اما برای یک عمر مست ماندن باید شراب نرسیدن به معشوقه را سر کشید
عشق باید همانگونه دست نخورده باقی بماند. باید جاودانگی را پیشه کرد. باید یک بهانه ای باشد.
برای قدم زدن در غروب جمعه ای سرد و فکر کردن به تو وقتی در بالکن خانه ات بی قرار شده ای فکر کردن به شبهایی که در اغماء میگذرانی به آن لحظه ای که چشمانت را میبندی من را به یاد می آوری و تسلیم همسرت میشوی..
منبع: کافه پاراگراف - علی سلطانی
کلمات کلیدی: داستان کوتاه ، شیرین و فرهاد ، کافه پاراگراف ، علی سلطانی ، بالکن ، لیلی و مجنون ، مست ، شراب ، تسلیم همسر