

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت چهاردهم
🔻برای نشستن در تراس، کمی سرد است.
لباسهاش را عوض می کند و با لپ تاپ، روی کاناپه ی محبوبش لم می دهد.
جسی شکلک اخم و عصبانیت گذاشته و بعد نوشته | می کشمت اگر دوست دختر بگیری... آی سوئر!|
می خندد و می نویسد | چون می دونستم راست میگی، با کسی دوست نشدم!|
جسی همان وقت جواب می دهد. یک اسمایل و |بیا روی اسکایپ|
آنجا حدود هشت شب است. عجیب است در خانه مانده.
لبهاش را جمع می کند و دوربین را می بوسد؛ بعد عقب می رود؛ همان کاری که همیشه با صورت او می کند.
- می دونستم دخترای اونجا از تو کمَن.
باز می خندد. هم به خاطر خوشحالیِ دیدنش، هم حرف زدنِ اشتباهش.
- کم نیستن...
جسی یک ابروش بالا می رود.
- سُ... نتونستی از همشون یکی انتخاب کنی؟!
دستش می رود طرف پاکت سیگار.
- نه... نمی فهممشون.
جسی صورتش مشتاق شنیدن است.
- تعریف کن!
کوتاه، ماجرای سانی و طناز را می گوید.
جسی می خندد.
- جسی... دخترای عجیبی هستن! و از اونا عجیب تر، پسرهان که با یک دور رقص و یه آشناییِ چند دقیقه ای، تصمیم می گیرن دختره رو تا اتاق خوابشون هم ببرن... دوستم بهداد میگه تو
از اونور اومدی باید این چیزا برات معمولی باشه... با اینکه خودش امریکا درس خونده و برگشته...
ولی من نمی تونم این مدلی زندگی کنم... هر شب با یکی...
مثل همیشه دارد برای جسی حرفهای جدی می زند و جسی هم مثل همیشه، جدی و ساکت گوش
می کند؛ می خورد و سر تکان می دهد |اوهوم!|
- چی می خوری؟!
کاپ کیکِ صورتی را بالا می آورد.
- تو که نیستی برام بگیری... مامانت برام آورده.
- مامانم اونجاس؟!
جسی سر تکان می دهد.
- آره... بیرون با کتی حرف می زنه.
خوشحال می شود مادرش تنها نیست.
- کی اومد؟ اصرار کن شب پیشتون بمونه.
- تازه اومد... این نزدیکی کار داشت، اومد پیش ما.
- حالش خوبه؟
جسی سر تکان می دهد.
- آها... درباره ش نگران نباش.
باز ناخودآگاه می رود توی جلد جدیِ قبل.
- نمی تونم... همش نگران تنها بودنش هستم... بهش پیشنهاد کردم بیاد ایران پیش من. هنوز
جواب نداده.
جسی کاپ کیک را نیمه خورده کنار می گذارد.
- داشت به کتی می گفت نمی شه بیاد... تو چون تنها ایران هستی ناراحتی؟
اخم می کند.
ناراحت نیستم ولی اگر بیاد، هم برای خودش خوبه هم برای من.
جسی شانه بالا می اندازد.
نمیاد... دایی نمیذاره... گفت اگر تو هم نتونی ایران بمونی، برگرد.
فیلتر سیگار را با حرص در زیر سیگاری فشار می دهد.
- نتونم؟! هنوز نمی دونه من هر کاری بخوام، می تونم... راضیش می کنم بیاد... خودش باید تصمیم بگیره نه شوهرش.
از نامدار و خود محوری اش عصبی ست. این مرد، با اینکه سالها در امریکا تحصیل و زندگی کرده،
هنوز نتوانسته از رفتار و طرز فکرِ مردسالارانه ی شرقی اش دست بکشد.
همیشه همین بوده.
ازدواج با دختری که با بردنش به غربت، او را دچار انزوا و افسردگی کرده؛ تصمیم گیری برای فعالیتهای همسرش در انجمن خیریه؛ دور کردنش از همان چند فامیلی که همه در کالیفرنیا ساکن
بودند، حتا یادگیریِ پیانو و نقاشی که هنرهای مورد علاقه ی خودش بود، نه مادرش.
و به عنوانِ پدر، همان مرد مقتدرِ ایرانی که به خودش اجازه داد برای همه ی جنبه های زندگی
پسرش تصمیم گیری کند؛ رشته ی تحصیلی و مطالعه ی کتابهای مختلف و مدل ماشین و حتا
دانشگاهی که در آن درس خواند... با چاشنیِ رفاقت و صمیمیتِ پدر و پسری، که هیچ وقت هم
جواب نداد و نتوانست سردیِ روابطِ میانشان را کمرنگ کند.
جسی بی توجه به اهمیت این موضوع برای او، از هیجانش برای مهمانی هالووین روز بعد تعریف
می کند و او، بی آنکه به حرفهاش گوش کند، به تصویرش با آن سرعت افتضاح اینترنت نگاه می
کند و به دنبال راهی برای مقابله ی غیر مستقیم با تصمیم نامدار می گردد...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: تراس ، سرد ، دوست ، ابرو ، دخترای عجیب ، کاپ کیک ، طرز فکرِ مردسالارانه ، مهمانی هالووین ، رشته ی تحصیلی