فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان قلب من برای تو - قسمت هفتم

رمان قلب من برای تو - قسمت هفتم

ویرایش: 1395/10/29
نویسنده: chaampol


مزه نریز!!
-ای بابا!!بده که قربون صدقه ،خانمم میرم؟
-نه.....بد نیست،...ولی من هنوز نه خانمت هستم نه....!!هیچ کس!!
-چیزی شده؟؟
-نه!!.......ولی تو تا کی باید بیکار تو خونه بشینی؟!..کی میخوای منو خانم خونت کنی؟!
-من فدای خانم خونم بشم،ولی توفکرشم،میرم تو شرکت مامانم،بخدا بت قول میدم....فقط تو نگران نباش!
- نگران اینم که یهو همه چی بهم بخوره...حافظ...من نمیدونم آخرش چی میشه....بابام یه جور دیگه فک میکنه،اون ....اون حتی از سایه توهم خوشش نمیاد!!
تقریبأ مطمئن بودم که دایی پژمان ،نسبت بهم این احساسو داره ولی اون لحظه ،نهال،کلأ؛ آب پاکیو رو دستم ریخت!!آهی کشیدم وگفتم:آخرش درست میشه نگران نباش.....***
هنوز گوشی دستم بود که در،با کلید باز شد وسیمین اومد داخل ....نگاهش صاف رفت تو چشمام،مکثی کرد وکفشای پاشنه بلندشو از پاش کند وبا یه حرکت گوشه ایی پرت کرد واومد تو نشیمن،همونجایی که من رو مبل نشسته بودم،سلام کردم،یه جور خاصی نگام کردو جواب داد،گوشی که دستم بود فهمید با نهال حرف زدم ،خودشو روی مبلی انداخت،خسته وکلافه به نظر میرسید؛بدون اینکه نگام کنه گفت:تو تا کی میخوای با این دختره....الکی حرف بزنی والکی خوش بگذرونی!!!
از جام بلند شدم،لیوان دستمو رو میز گذاشتم وگفتم:من الکی خوش نمیگذرونم.....من نهالو واسه خوش گذرونی نمیخوام!!!واسه زندگی میخوامش!
تو چشمام نگاه کرد وگفت:میشه بگی کی میخوای فکری واسه زندگیت بکنی؟؟اصلا پژمان به تو دخترشو میده؟!اونم....با این وضعیتی که ما داریم!!
با پریشانی دستی لای موهای خیسم کشیدم وگفتم:هیچوقت ناامید نمیشم!!
از جاش بلند شد وحین اینکه داشت به اتاقش میرفت وروسریشو از سرش در میاورد،گفت:اینقدر خوشبین نباش پسر!!به جاش به فکر راه چاره باش!
یه دلشوره خفیف اومد سراغم،حرفای نهال وبعدهم ،مامان؛کمی نگرانم کرد!!ولی خواستم به خودم مسلط باشم،از بین لباسای اسپرتم که تو کمد آویزان بود،یه تی شرت جذب آستین کوتاه ،مشکی وشلوار جین آبی کاربنی پوشیدم.....بعد از حموم این عادتم بود که جلو آینه مینشستم وبه صورتم کرم میزدم،شاید یه کم دقت و وسواس داشتم که اینکارام طول میکشید وهمیشه مامان بهم میگفت مثل یه دختر ،به خودم میرسم؛

به سیمین گفتم واسه مهمونی ،ولی میدونستم،عمرأ اگه بیاد!!گفت خسته اس میخواد بخوابه،دیگه اصرار نکردم و،ساعت بند چرم رولکسمو به دستم بستم وبازم به خودم ادکلن پاشیدم،خوب بودم!!!اومدم بیرون وکادوی دانیالم با خودم آوردم،براش یه ساعت گرفته بودم،همینکه از پله ها داشتم میرفتم پایین ،سرو صداهایی رو شنیدم؛گردنی کج کردم ،دیدم خونه دایی ناصرن،بهشون که رسیدم ،احوالپرسی کردیم،دایی ناصر بزرگ خونواده بود وخوش مرام،خیلی دوسش داشتم...اونم از من بدش نمی اومد،همیشه باخودم میگفتم چی میشد نهال دختر دایی ناصر میبود!!....داخل که رفتیم بوی قرمه سبزی وسوپ مهتاب تو خونه پیچیده بود وحواس همه رو جمع کرد،دایی ناصر محکم ،مهتابو بغل کرد؛خونواده صمیمی بودن؛برادرای مهتاب همه جوره هواشو داشتن،مث سیمین که نبود!!هیچ کس وکاری نداشته باشه،نه خواهری نه برادری!!سیمین تک فرزند بود،فقط یه خاله پیر داشت که اونم کرج زندگی میکرد...هنوز خونواده دایی پژمان نیومده بودن،رفتم تو آشپزخونه ،دیدم دانیال داره با مادرش که چای میریخت،حرف میزنه ومیگه:اون که جزء خونواده ما نیست ،چرا باید همیشه تو جمع خونوادگیمون باشه!!


ادامه دارد....


منبع: نویسنده : خانم بهار سلطاني
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان قلب من برای تو - قسمت هفتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان قلب من برای تو ، قسمت هفتم ، نویسنده ، خانم ، بهار سلطاني ، مهمونی ، کرج