

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان قلب من برای تو - قسمت هفدهم
این جمله شو نمیدونم چرا کمی مأیوسانه گفت!!به مستانه نگاه کردم ،دیدم سرشو گرفت پایین وهیچی نگفت وپدرش بازم گفت:مستانه بیست وپنج سالشه...دختر خوب...وملوس باباشه!!...مادر مستانه ومازیار پونزده ساله از دنیا رفته،البته سه چهار سال بعد از مرگ سوسن،من مجددا،ازدواج کردم والانم با همسرم غزاله،و مستانه تو یه خونه زندگی میکنیم.
بالحن آرومم گفتم:امیدوارم ،همیشه باهم خوش باشین...
این حرفو که زدم،مستانه از جاش بلند شد وسر میزو با چهره ایی اخمو ترک کرد،با تردید سری تکان دادم وگفتم:حرف نامربوطی زدم؟؟
رئیس ،آهی کشید وگفت:نه...مستانه خودش یه کم...بهم ریخته اس!!
منظورشو نگرفتم !!ولی دیگه سکوت کردم،اونروز وقتی برگشتیم شرکت ،مستانه به همراه من به پارکینگ شرکت اومد واز اتومبیل سوناتای سفید رنگم رونمایی کرد!!خدای من!!باورم نمیشد!!هرچه که بود دستش دردنکنه رئیس؛ واسه این سورپرایز شیرینش!!مستانه همه وسیله های داخل خودرو رو بهم داد وخودم پشت رل نشستم،واز شرکت بیرون اومدم،توی اتوبان که با سرعت بالا داشتم رانندگی میکردم،از خوشحالی چندبار پشت سرهم فریاد کشیدم وسرمو از پنجره کناریم بیرون کشیدم و پشت سرهم میگفتم:هورا.......
خوشحالیمو اینجوری میخواستم بروز بدم،انرژی زیادی پیدا کرده بودم...روز خیلی شیرینی بود برام
با اومدن اتومبیل جدید احساس میکردم زندگیمم کلی تغییر کرده،میرفتم شرکت وبرمیگشتم خونه،سرحالتر از همیشه بودم؛با برنامه ریزیایی که کرده بودم مطمئن بودم میتونم تا یکسال دیگه،وضعیت زندگیمو کمی سروسامان بدم...گاهی فکر میکنی میشه؛ولی نمیشه!!زندگی اونجوری نیست که میخوای؛چرخ روزگار میچرخه ومیچرخه تا یه جایی می ایسته،یه جایی توقف میکنه که فکرشو نمیکنی!!
ایکاش،میتونستم چرخ وفلک زندگیمو خودم بگردونم؛یااینکه به سمت دیگه ایی هولش میدادم......افسوس که اینکار میسر نبود!! هیچوقت قصه های قدیمی مادربزرگ نهال یا همون ماجده خانم،مادر مهتابو؛فراموش نمیکنم...تو قصه های قدیمی اش،همیشه از داستانهایی میگفت که آخرش به خوشی ختم میشد،این یعنی امید به زندگی ،همیشه بچه هاشو،به زندگی امیدوار میکرد.خیلی مهربون وباخدا بود،منم درست مثل نوه هاش دوست داشت،چقدر حسرت یه مادربزرگ خوب ودوستداشتنی رو دلم بود،اما افسوس که سیمین کسیو نداشت....مهرانم که اعضای خونواده اش همون اوایل انقلاب وزمان جنگ به کانادا،مهاجرت کرده بودن،به جز مادر وپدرش که اونام بعد از ازدواج مادرم با مهران،تو یه تصادف کشته شده بودن...به هر حال چون ماجده خانم زن دانا ومهربانی بود،هیچوقت منو از نوه های خودش جدا نمیکرد و همیشه توی تعطیلات عید نوروز ،پای سفره هفت سین،تخم مرغای رنگی رو هر کدوم به یه شکل در میاورد وبه نوه هاش میداد،سهم منم بود.
توی اون روزا مهتاب بهم گفت،عروسی یکی از اقوامشونه توی تنکابن،اونام دعوتن،هم میرن عروسی هم یه سر به مادرش میزنن،آخه ماجده خانم شمال زندگی میکرد،خودش زاده تهران بوده اما به خاطر ازدواجش با یکی از خانهای منطقه شمال میره اونجا وموندگار میشه؛خونه وملک زیادی داشتن،ولی خودش تو یه خونه باصفا زندگی میکرد که ویو بسیار زیبایی داشت ومن هر وقت میرفتم اونجا کلی انرژی میگرفتم؛از روزی که بابا رفته بود ،مهتابم یکی دوباری به بهونه یه چیزی می اومد بالا،کلا انگار یخش با مامان داشت آب میشد،برای عروسی عمو زاده اش منو ومامانم دعوت کرد وبرامون کارت دعوت آورد...مامان بازم شروع کرد به غر زدن وبدگویی پشت سرشون که آره!!من برم عروسی اونا؟؟!گفتم :مامان جون،آخه چرا اینقدر به این خونواده پیله کردی؟میبینی که اونا همیشه به ما لطف داشتن،چرا داری همه اش ساز مخالف میزنی؟؟خب یه عروسیه،لطف کردن مارو هم دعوت کردن،دیگه اینهمه خودخوری وحرف نامربوط نمیخواد که
ادامه دارد....
منبع: نویسنده : خانم بهار سلطاني
کلمات کلیدی: رمان قلب من برای تو ، قسمت هفدهم ، نویسنده ، خانم ، بهار ، سلطاني ، مستانه