فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت ششم

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت ششم

ویرایش: 1395/11/1
نویسنده: chaampol
ترانه، ترانه، ترانه... عجب اسمی... یعنی میشه؟ چرا از این فکرا میکنی پسر؟ خودت وضع خودتو بهتر میدونی، تو نه تابحال تجربه ی رابطه داشتی، نه بلدی مثل آدم با دختر حرف بزنی، نه... حالا اصلا اومدیم و دختره راستی راستی از تو خوشش اومد. میخوای چیکار کنی؟ تو که خودت میدونی آدمی نیستی که بخوای یه رابطه ی مسخره ی 2-3 ماهه با یکی داشته باشی و بعد بری سراغ یکی دیگه، دختره هم عمرا نمیشینه پایِ تو تا زمانی که واسه خودت یه زندگی دست و پا کنی. خودت بهتر از همه میدونی که پول حرفِ اول رو توی این مملکت میزنه، پول که داشته باشی، کلی از مشکلات خود به خود حل میشن، خودت میدونی اینارو و بازم از این فکرو خیالا رو میکنی؟ مهرانو ببین، پولش از پارو بالا میره و هر سال 3-4 بار بهم میزنه و دوباره میره با یکی دیگه، چرا؟ چون اون آهن پاره ی لعنتیِ 150 میلیونی به دخترا احساسِ امنیت میده، انگار میدونن دیگه با این آدم آیندشون تامینه، دیگه لازم نیست غصه ی سربازی و دوری و قرض و قول و بدهکاری شوهرشون رو داشته باشن،..

منظورم آهن پرست بودن نیست، اینه که پول علاوه بر اعتبار، آرامش خاطر هم میاره. دخترا بالاتر از همه چیز، امنیت و آرامشِ خاطر میخوان، اینکه مطمئن باشن وقتی موندن پای یکی، دیگه لازم نباشه نگرانِ این باشن که رفتنیِ یا موندنی، اینکه طرف میتونه فردا که پای بچه اومد وسط از پس زندگی بر بیاد یا نه، آغوشش راست میگه یا نه، اینا همشون دخترا رو زود پیر میکنه، این نگرانیا، این فکر و خیالای مردونه زود از پا درشون میاره! طرفی که با مهران باشه و بمونه، میتونه فردا با افتخار بگه شوهرم کارخونه داره، پسرمونو فرستاده بهترین مدرسه تهران، کلی هزینه کرده و براش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کرده، براش ماشین خریده گذاشته توی پارکینگ، تو چی؟ طرفت میخواد بگه شوهرم کارگر مغازه س؟ با حقوق بخور نمير اينجا ميخواي كجا رو بگيري؟ تازه اگه کار به اونجا بکشه که نمیکشه! باز داری فکر و خیال میکنی. میبینی؟ کافیه یک لحظه بری توی اون عالمِ بی انتهای ذهنت که نه سرش معلومه نه تهش، ولت کنن تا چند سال به همینا فکر میکنی!

-امروز چنارا چه بلند به نظر میرسن، نه؟
-آره. -انگار دارن نگامون میکنن! با هم پچ پچ میکنن.
-چی میگن حالا خانومِ خیال باف؟
-اومم نمیدونم، شاید تو فکرِ اینن که چقدر مونده تا پاییز از راه برسه!

2-3 تا مشتری دیگه تا شب اومدن و رفتن، 500-600 تومنی فروش کرده بودم، ساعت 8:40 بود و حال نداشتم بمونم مغازه. فکر میکردم امروز سرخوش باشم و دیدنِ طرف حالمو خوب کنه، ولی نه، دیدنش فقط باز یادم اورده بود که یه خلاء بزرگ پر نشدنی توی زندگیِ من هست که تا یه فکری به حالش نکنم، فقط بیشتر و بیشتر زندگیمو میگیره، تا وقتی هم که این خلاء وجود داره، باید قید رابطه و عشق و عاشقی و این حرفارو بزنم. زنگ زدم به علی آقا، بهش گفتم که یکم ناخوشم و مغازه رو میخوام زودتر ببندم، اونم که صبح سرِ زود اومدنه من کارش راه افتاده بود، هیچ مخالفتی نکرد.

کولر و چراغارو خاموش کردم، پولارو گذاشتم تو گاو صندوق و حساب کتابارو نوشتم. بیرون رفتنی چشمم افتاد به جایی از پیشخون که کیف دختره روش جا مونده بود، یه خنده ی تلخ زدمو سرمو چرخوندمو رفتم بیرون، کرکره رو کشیدم، قفل ها رو زدم و راه افتادم. بلندی چنارا بیشتر از هر وقتی به چشم میومد، انگار داشتن تماشام میکردن، آروم، خیلی آروم. تو فکرِ این بودم زنگ بزنم به مهران و بهش بگم که زودتر مغازه رو بستم تا بیاد دنبالم و بریم یه طرفی تا یکم راحت شم از فکر و خیال، ولی نه. مهران 2 سوته از قیافم میتونه بخونه اوضاع از چه قراره، منم نمیخوام کار به اونجا بکشه، باید امشب با این داستان کنار بیام و بزارمش کنار، بزارمش یه گوشه ای از ذهنم که تمامِ چیزایی که میخواستم و بهشون نرسیدم رو گذاشتم اونجا. مثلِ یه انباری قدیمی که کلیدش هم گم شده!

همینطور که راه میرفتم چشمم افتاد به یه دانشگاه، دانشگاهِ هنر. یه لحظه قیافه ی دختره اومد جلوی چشمم، صدای خندیدنش توی گوشم پیچید و یه فکری به سرم زد، یه فکری که ارزشِ امتحان کردن رو داشت! چیزی برای از دست دادن نداشتم، ولی اولش باید به مهران موضوع رو میگفتم. آره، مهران!

[ادامه دارد..]


منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت ششم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت ششم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه