

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان قلب من برای تو - قسمت چهل و یکم
به سمتش چرخیدم،خیلی خودمونی بود،همیشه اسم کوچیکمو صدا میکرد؛...ازش بدم نمی اومد،ولی بعضی اوقات خودشو خیلی بهم نزدیک میکرد!!بالبخندی ،جلو اومد وگفت:هوای خوبیه...ماهم که تو آسمونه...
لبخندی زدم وگفتم:بله...خیلی قشنگه؛
تو چشمام نگاه کرد، یه سه چهارسالی از من بزرگتر بود،قیافه اش معمولی بود،اونقدرا خوش قیافه نبود،ولی بدم نبود،بیشتر تیپ وظاهرش ،در خور توجه بود؛بامکث کوتاهی گفت:امکانش هس چند کلمه ایی باهاتون حرف بزنم؟؟
دستمو تو جیبم فرو بردم وگفتم:اگه مسائل کاریه بفرمایید...
سرشو تکان داد وگفت:نه...نه...شخصیه...
میدونستم الان سروکله امیرحافظ پیدا میشه،نخواستم منو با دکتر ببینه،به همین خاطر؛بلافاصله گفتم؛اگه میشه بزارین برای بعد..
یه جوری نگام کرد،نمیدونم چرا،ولی احساس کردم از حرفم خوشش نیومد،گردنی کج کرد وهمینکه خواست حرفی بزنه؛صدای حافظ رفت تو گوشم که صدام کرد:نهال....
باشنیدن صداش،انگار قلبمو آب وجارو کردن،اونهمه صفا وتازگی کجا بود !؟؟به سمتش برگشتم،دیدم رو اولین پله ایستاده و داره ،من ودکترو نگاه میکنه؛
با لبخند گفتم:سلام...
چشماش سمت دکترو می پایید،از پله ها اومد بالا وسلام کرد،دکتر لبخندی زد وگفت:خب من بعدا باهاتون حرف میزنم.
سری تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم،حافظ گفت:دکتر جون یه لحظه وایسا....
دکتر متعجبانه حافظو نگاه کرد،حافظ نزدیکش شد،نوک دماغشو خاراند و با لحن خشنی گفت:میشه بپرسم حرفت چیه با این خانم؟؟
یه لحظه احساس کردم،دکتر ترسید،با نگاهی گذرا به من وبعد حافظ؛گفت:ببخشید من.....من قصد جسارت نداشتم!
حافظ،سینه هاشو جلو داد وبااخم گفت:نهال صاحب داره...من نامزدشم،حرفی داری به من بگو!!
هم میترسیدم ،هم دیگه داشتم از دست حافظ عصبی میشدم،عهد حجر که نبود،اینطوری با همکار من،صحبت میکرد!!دکتر مرد متشخصی بود،میدونم نیت بدی نداشت،قبل از اینکه ،حرفی بزنه ؛گفتم:حافظ .....مسائل کاری به شما مربوط نمیشه!!
چهره دکتر بشاش شد،از اینکه از دست حافظ وسؤالاش ،راحتش کردم...حافظم ساکت شد،دکتر با گفتن یه معذرت خواهی ،از کنارمون گذشت ورفت داخل سالن،و حافظ با دلخوری نگام کرد؛نگامو ازش گرفتم وگفتم:چرا با دکتر اینجوری حرف زدی؟؟نگاش نمیکردم،فقط صداشو شنیدم که گفت:بدجوری نگات میکرد...دوس نداشتم اینجوری نگات کنه...
تندی به سمتش برگشتم وگفتم:حافظ.....تو چرا اینجوری شدی؟
-چه جوری شدم!؟؟
-حافظ تو خودت نیستی!!...اینهمه مدت پیدات نبوده،الانم اومدی به جای احوالپرسی کردنت،این برخوردو داری!!
-میخوام.....میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی نگران بود،با تردید گفتم:چه حرفی؟؟
سرشو بلند کرد،نگام کرد وگفت:سردت نیست همینجا تو حیاط ،حرف بزنیم؟!
اونقدر که فکر وحواسم به حرفایی بود که میخواست ،بهم بگه،در جوابش هیچی نگفتم وخودم جلوترش،به راه افتادم.حافظ کنارم ،شانه به شانه ام راه،رفت وگفت:نهال.....میدونی که این چندسال،فقط به عشق وخاطر تو زندگی کردم،یعنی خیلی خاطرتو میخواستم...
تندی به سمتش چرخیدم وگفتم:خاطرمو میخواستی؟؟
انگار هول شد وبا دستپاچگی،گفت:منظورم اینه که....
انگار نفس برید که دیگه نتونست حرفشو ادامه بده!!
نگاش که کردم دیدم،صورتش؛قرمز شده!!
یاخدا!!!حافظ میخواست بهم چی بگه؟؟!!دلم پر شد از اضطراب وآشوب!!نفسم داشت بند می اومد،هردومون روبروی هم ایستاده بودیم،حافظ اصلا منو نگاه نمیکرد،نگاهش سمت دیگه ایی،بود و من بریده بریده،گفتم:چرا نمیگی حرفت چیه؟؟
نگام که کرد،مردمک چشماش،برقی زد ،پره تو چشماش،اشک بود!!یعنی چی بود که اینقدر آزارش میداد؟با لحن تندی گفتم:حافظ نیمه جونم کردی!!چرا نمیگی حرفت چیه؟؟
سرشو گرفت پایین وبا بیقرای،دستاشو بهم مالید وگفت:نهال....من....من....نمیتونم تو رو خوشبخت کنم...تو از من خیلی بهتری، لیاقتت از من بیشتره!!
انگار،بند دلم پاره شد!!از همین میترسیدم!!!با ناباوری،بهش نگریستم وگفتم:الان به این نتیجه رسیدی؟!
نگاشو ازم ،دزدید،سکوت کرد!!با بغضی در گلو،گفتم:پس....یکی دیگه جامو گرفته؟؟آره؟!
ادامه دارد....
منبع: نویسنده : خانم بهار سلطاني
کلمات کلیدی: رمان قلب من برای تو ، قسمت بیست و ششم ، نویسنده ، خانم ، بهار ، سلطاني ، مستانه