فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت بیست و دوم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت بیست و دوم

ویرایش: 1395/11/3
نویسنده: chaampol
🔻چی گرفتی؟ سنگینه؟ بده برات بیارم.
دلش از اینکه امیرعلی به فکر او بود، بیشتر به تپش افتاد. پر چادر را پس زد و کیسه را کمی بالا برد.
- سنگین نیست... کاموا گرفتم.
سری تکان داد و با هانیه هم قدم شد. کنارش راه می رفت؟! کنار امیرعلی؟! حس می کرد انقدر
سبک شده که سرش به طاقیِ بالای گذر می خورد.
سر گذر پا شل کرد.
- درست نیست توی محل باهات راه برم... زود برو خونه، مواظبم باش.
زیر لبی تشکر کرد و پشت به او به طرف خانه رفت.
همه ی اهل محل، پسرهای ایران خانوم را می شناختند و دوست داشتند. مخصوصا امیرعلی را که
از سه سال پیش، لقب |آقای دکتر| هم گرفته بود.
وارد خانه که شد، چراغ اتاق آقا ناصر روشن بود و چند گونی برنج، جلوی در اتاق.
جلوی در اتاق ایران خانوم ایستاد و به سیما خبر برگشتنش و کاموای ایران خانوم را داد.
آقا ناصر بیرون آمد و پشت سرش همدم.
به هر دو سلام کرد و خوش آمد گفت. سیما و ایران خانوم هم آمدند جلوی در.
آقا ناصر، با یکی از گونی های بیست کیلویی برنج آمد سراغ ایران خانوم.
سیما گفت: سلام آقا ناصر... سلام همدم جون... رسیدن بخیر... خوش گذشت؟ آقات اینا خوب بودن؟
همدم مشغول تعریف شد. آقا ناصر، گونی را کنار در اتاق ایران خانوم گذاشت و روی آن، سه تا
اسکناس ده تومنی.
- اینم خدمت شما ایران خانوم... اجاره ی این ماه و یه گونی طارم درجه یک... نوش جان.
هانیه صدای تعارف و تشکر ایران خانوم را شنید و به اتاقشان رفت. باید وقتهایی که مادرش در
اتاق نبود، شال و کلاه را می بافت.


ندانستم که این دریا، چه موجِ خون فشان دارد!
بهداد می گوید برای دیدن واسطه ای که نامدار آدرسش را داده، باید با وحید بروند.
با ماشینِ او می روند.
- بهداد گفت باید بریم بازار.
سر تکان می دهد.
وحید حرکت می کند و آدرس کامل را می خواهد. کاغذ را به دستش می دهد.
- انگلیسی نوشتی؟!
- با حروف انگلیسی... آدرس فارسیه.
وحید لبخند کجی می زند.
- آدرس فارسی رو انگلیسی نوشتی؟!
شانه بالا می اندازد.
- فارسی نوشتنم زیاد خوب نیست.
وحید بلند می خندد. نمی فهمد چرا ضعف فارسی نوشتنش انقدر برای او خنده دار است، در حالی
که انگلیسیِ زیر صفرِ آدمهای اطرافش به چشمش نمی آید.
- اولین روزی که شما رو دیدم، فکر می کردم نتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم ولی خیلی باحال تر
از اونی هستی که فکر می کردم.
حالا دیگر می داند |باحال| چه معنای گسترده ای در دیکشنری وحید دارد.
می گوید: تو هم با حالی!
وحید باز می خندد.
ای ول! زود داری راه میفتی... ناموسا از اون بچه مایه دارای باحالی که آدم کنارش معذب
نیست... بهدادم همینطوره... غیر از این بود، پیشش دووم نمی آوردم... ناهار مهمونِ من، می
خوام یه ناهار ایرانیِ مشدی بهت بدم.
- من ناهار نمی خورم.
وحید گذرا نگاهش می کند.
- بوش بهت بخوره، اشتهات باز میشه.
تا این لحظه، فقط با بوی کباب، اشتهاش تحریک شده.
- کباب؟!
- نه، دیزی.
وحید دوباره نگاهش می کند.
- آبگوشت... خوردی تا حالا؟!
- فکر کنم آره... ولی دوست ندارم!
- یه قهوه خونه نزدیک بازار می شناسم، واسه دیزی هاش صف می کشن... مگه میشه دوست
نداشته باشی؟! یه بار امتحان کنی مشتری میشی... بذار ببینم کارمون چقدر طول می کشه.
- کباب رو ترجیح میدم ولی نه برای ناهار.
وحید فقط سر تکان می دهد و خیابان ولیعصر را به سمت پایین می رود.
ترافیک و بافت شهری، هر چه به مرکز شهر می رسند، شلوغ تر و قدیمی تر می شود و هوا آلوده
تر.
وحید دوباره تور لیدر شده و از تاریخچه ی خیابانها و میدانها و اسم های قبل و بعد از انقلابشان می گوید. از اینکه کدام سفارت در کدام خیابان است و هر منطقه، از قدیم چه اسمی داشته.
در خیابانی شلوغ، به سختی جای پارک پیدا می کند و پیاده می شوند.
همچنان در حال توضیح دادن است...



منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت بیست و دوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت بیست و دوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، تکلیف ، دکتر ، کیسه