

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 26
Matisa_ماتيسا
در اتاق با شدت باز شد.
با صداى گوش خراشى داد زد:
فروزان فر:چه قدر مى كپى؟
پاشو.
با بهت نگاهش كردم كه گفت:
-چرا وايساديد ببريدش آمادش كنيد.
-چشم.
سه تا دختر اومدن سمتم كه يكيشون خيلى آروم گفت:
-پاشو دخى.
از جام بلند شدم و ايستادم.
-بيا پا شدم كه چى؟
-بيا بريم آمادت كنيم.
-آمادم كنيد؟
يعنى چى؟
براى چى؟
فروزان فر:ببند دهنتو گورتو گم كن.
ببريد اين تن لشو.
خواستم جوابشو بدم كه با خودم گفتم:
جواب بدى كه چى بشه؟
مگه دردى دوا مى شه؟
فقط كتك مى خورى و اونو حريص تر مى كنى.
دنبال دخترا راه افتادم.
-برو حموم كن و سريع بيا بيرون.
داخل حموم شدم و زير آب ايستادم.
چه آرامشى.
متوجه نشدم كه چند دقيقست كه زير آبم.
-بيا بيرون ديگه.
-حوله بده.
درو نيمه باز كرد و دستشو از لاى در رد كرد.
-بگير.
حوله رو از دستش گرفتم و گفتم:
-مرسى.
از حموم خارج شدم كه پيرهن قرمزى سمتم گرفتن.
-بپوش.
-چرا بايد بپوشمش؟
-بپوش الان مياد مارو تنبيه مى كنه ها؛زود باش.
داد زدم:
-خوب بگيد چرا؟
من تا نفهمم كارى نمى كنم و چيزى نمى پوشم.
-آخه ما از كجا بدونيم دختر خوب؟
ما وظيفه داريم تورو آماده كنيم.
تورو جدت بپوش.
به خدا ديگه تحمل ضربه ندارم.
با اكراه پيرهنو پوشيدم.
-اين خيلى بازه.
-اينو به ما دادن كه بهت بديم.
حالا بشين آرايشت كنيم.
نشستم.
چرا اينا پاى لجبازى من بسوزن؟
-چشماتو ببند.
چشمامو بستم.
حدود نيم ساعت آرايشم طول كشيد و بعد رفتن سراغ موهام.
با لحنی مال لا مال از شگفتی گفت:
:-واى خدا معركه شدى!
واقعاً زيبا شدى.
ببين.
تو آينه اى كه جلوم گرفت خودمو ديدم.
آره خوشگل شده بودم.
انگار اين من نيستم.
با بغض گفتم:
-آره خوشگل شدم ولى اين خوشگلى براى كى خرج مى شه؟هان؟
اين مهمه.
مهم نيست چه قدر خوشگل شدم.
در باز شد و با قدم هاى محكم داخل شد و نگاهى به سر تا پام انداخت.
-خوبه مانتو و شالشم بدين بهش.
روبه روم ايستاد.
-مى دونى اگر بخواى باز برام خيره سر بازى درارى چى مى شه؟
لحنش از جديت موج زد.
با بغض گفتم:
-مامانم...
-آفرين!مامانتو ديگه زنده نمى بينى.
-بايدچى كار كنم؟
اين آرايش و لباس ها براى چيه؟
-مى دونى جديداً دختر اجاره اى خيلى سود داره.امشب مى رى و فردا مياى.
داد زدم:
-چى؟
-آره با دخترونه هات خداحافظى كن.
بى اختيار به پاش افتادم و مغزم گفت اينكارو كن.
-توروخدا غلط كردم.
اين كارو باهام نكن.
لعنتى من مثل دخترتم.
-من هيچ وقت نمى تونم بچه داشته باشم و اصلاً خوشم نمياد توله هاى مردمو بزرگ كنم.
مامانت يادت نره.
ببريدش.
جيغ مى زدم:
-ولم كنيد.
من خودمو مى كشم.
مى شنوى لعنتى؟
به زور تو ماشين پرتم كردن.
-گريه كردى نكردى.
دو نفر نشستن كنارم و من وسطشون بودم.
يكيشون عكس مامانم رو نشون داد كه به ستون بسته بودنش.
حالا من دخترش نبودم ولى مامانم چى؟
اونم زنش نبود؟
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 26 ، قسمت بیست و ششم ، قسمت بیست و شش ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا