فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 25

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 25

ویرایش: 1395/11/3
نویسنده: chaampol

samiar_سامیار
داشتم نگاش میکردم که یهو از خنده منفجر شد.
عصبی شده بودم چون میدونستم داره به من میخنده.
با صدای بلند گفتم :
_به چی داری میخندی؟
خندشو کنترل کرد ولی مشخص بود هرآن ممکنه کنترولشو از دست بده
ولی با این حال خیره شد تو چشام و گفت:
_صدات بی نهایت شبیه عر عر خره در حال زایمانه.
از تعجب و عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم.
همینطوری دهنمو باز کردم و گفتم:
_توام صدات شبیه جیرجیرک میمونه.
در ضمن مرد ها زایمان نمیکنن.
_والا من مردی جلوم نمیبینم.
تو از مرد بودن فقط اسمشو داری.
آدم باید مرد باشه نه نره خر.
اخمامو تو هم کشیدم و کشیده محکمی تو گوشش زدم ولی تغیری تو صورتش ایجاد نشد و با پرویی زل زد تو چشام.DorSa/درسا
صداشو شنیدم که گفت:
_تو برای من تعیین میکنی که مَردم یا نر؟د اخه لعنتی تو چی از من میدونی؟
با صدای بلند تری گفت:
_هاااااااااااااان؟
_همونقدری که نزاشتی برم پیش خانوادم و منو کردی خدمتکارت.
من حاضرم بمیرم تا انقدر تحقیر نشم.
سامیار از موهام گرفت و من و کشون کشون برد بیرون از اتاق.
در اتاقشو باز کرد و گفت:
_که حاضری بمیری هان؟
پنجره رو باز کرد و گفت:
_میخوام به ارزوت برسونمت.
میپری یا پرتت کنم؟
_معلومه که میپرم فکر کردی وجودشو ندارم؟
پوزخندی زد.
رفتم دم پنجره وایسادم که دستی پشت کمرم حس کردم و پرت شدم.Matisa_ماتيسا
دره اتاقى رو باز كردن و پرتم كردن تو.
نسبتاً تاريك بود اما مى شد ديد چه خبره.
دستم هنوز مى سوخت.
نگاهى بهش انداختم.
دستمو روى اون حرف هك شده روى ساعد دستم كشيدم و لمسش كردم.
حرف A.
با ديدن حرف Aلبخندى زدم و آروم زمزمه كردم:
-آراد.
نفهميدم چرا خنديدم.
آره خنديدم.
به خودم خنديدم كه به چه كسى رو زدم.
آروم زمزمه كردم:
-خالى بند؛نمى بخشمت.
گوشه اى از اتاق تو خودم مچاله شدم.
خودمو تو آغوش گرفتم.
به اين خلوت نياز داشتم.
فكر كردم به اين كه چه آدم هايى تو زندگى هامون هستند.
-هه من از اولم شانس نداشتم.
هر چى عتيقست مى خوره به پست ما.
يه جانىِ روانىِ عقده اى.
مرتيكه معلوم نيست چى مى خواد از جونم.
مامانم كجاست؟
حالش خوبه؟
درسا چطوره؟
اين پسره كى بود؟
كى مى خواست منو بخره؟
با اين افكار چشمامو بستم و گذاشتم خواب چشم هامو در آغوش بگيره.


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 25 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 25 ، قسمت بیست و پنجم ، قسمت بیست و پنج ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا