فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 18

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 18

ویرایش: 1395/11/3
نویسنده: chaampol
لگد محكمى به پهلوم زد كه كنار پسر افتادم.
چشم هام تار مى ديد.
خيره شدم بهش و گفتم:
-توروخدا كمكم كن؛من دخترم نمى خوام دخترونه هامو از دست بدم.
-خفه شو هرزه.
از موهام بلندم كرد و خوابوندم رو اون ميز.
جيغ مى زدم و كمك مى خواستم.
-توووورووووخدا نه.
خداااا كمكم كن.
ماتيسا بميرى.
فقط هق مى زدم و داشت به زور شلوارم رو از پام در مى آورد.
دهنمو بست و من فقط خودمو رو ميز تكون مى دادم.
گريه مى كردم.
يه ماشين دستى رو برداشت و اومد سمتم.
پسره پوزخندى زد و خيره شاهد نابود شدنم بود.
روى مچ دستم ماشين رو حركت داد.
با اون دهن بسته جيغى زدم كه دلم به حال خودم سوخت.
گريه مى كردم از عمق وجودم.
داشت يه طرح رو دستم مى زد وكنده شدن پوست دستم سوزشى ايجاد مى كرد كه انگار زنده انداختنت تو آب جوش روى آتيش.

Matisa_ماتيسا
آراد:وايسا.
وايسا بهت گفتم.
در خونه رو باز كردم.
با ديدنش نفسم حبس شد.
لبخند مرموزى زد و گفت:
-تو آسمونا دنبالت مى گشتم ولى رو زمين پيدات كردم.
فكر نمى كردم اينجا باشى.
-مم...من...
پرهام رادجو:شما؟
همين حين آراد اومد درو باز كرد كنارم ايستاد كه جا خورد.
زود به خودش مسلط شد و گفت:
-سلام پدر.
سلام آقاى فروزان فر.
فروزان فر:سلام رادجوى جوان.
-سلام،آراد شما اين خانوم رو مى شناسى؟
-نه كاملاً.
با بهت نگاهش كردم.
و بعد نگاهم رنگ التماس گرفت.
-يعنى يكى از دوستاى دوستمه الان دوستام رفتن و ايشونم داشت مى رفت،تقريباً مى شناسمش.
بيايد تو لطفاً دم در بده.
فروزان فر:پرهام يه وقت ديگه حرف مى زنيم فعلاً من با دخترم از اينجا مى ريم.
-من جايى نميام.
-مادرت دوست نداره تنها بمونه.
مى دونى كه مريض احواله يه ذره مراعات كن.
با حرفاش فهميدم كه يه بلايى سر مامانم آورده.
پرهام:دخترته؟
-دختر ناتنيمه و خيلى سركشه.
لبخند مصنوعى زد و گفت:
-فعلاً.
بيا ماتيسا.
دستش رو تو دستم حلقه كردو منو با خودش همراه كرد.
با التماس به آراد نگاه كردم.
عصبانى و كلافه بود.
در خونه رو بست و سمت ماشين رفتيم.
محكم كوبوند تو گوشمو گوشم زنگ زد.
-از دست من در مى رى؟
مى دونى چه چيزايى در انتظارته.
گريه نكردم.
نمى خواستم ضعف منو ببينه.
نمى خواستم.


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 18 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 18 ، قسمت هجدهم ، قسمت هجده ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا