

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 15
Matisa_ماتيسا
|گذشته|
رفتم شركتى كه مامانم توش كار مى كرد.
پشت ميزش نشسته بود و داشت چند تا برگه رو امضا مى كرد.
دوييدم سمتشو بوسه اى به گونش زدم.
-خسته نباشى عشق زندگيم.
-مرسى عزيز دلم.
بشين بگم نوشيدنى برات بيارن.
-مرسى فدات شم ميل ندارم.
مامان امروز بريم خريد؟
-ماتيسا مى دونى كه خستم.
داشتم باهاش حرف مى زدم كه فروزان فر اومد تو.
مامانم از جاش بلند شد و منم بلند شدم.
فروزان فر:من نگفتم هر كس مياد ملاقات بايد بهم اطلاع بديد.
رويا:نه جناب رئيس ايشون دخترم هستند و اومدن چيزى بهم بگه و بعد ميره.
نگاه موشكافانه اى بهم انداخت و گفت:
-دختر زيبايى داريد.
مثل خودتون مى مونه ولى ديگه تكرار نشه.
-مرسى لطف داريد.
حتماً معذرت مى خوام.
حال
-اون روز اولين ديدار ما بود كه با توبيخ مادرم تموم شد.
بعد از اون ديگه سراغ ديدن مادرم نرفتم و حتى بهش زنگ نمى زدم.
مى دونى دروغ چرا؟
اجازه نداشتم.
به مرور مامان دير ميومد خونه و كلى كار رو سرش ريخته بود.
بعد از چند هفته دير اومدن فهميدم كه با فروزان فر بعد از شركت مى ره بيرون وبه من نمى گه.
يه شب اومد خونه.
استارت دعوا هام با مامانم شد.
گذشته
-كجا تشريف داشتيد؟
لابد شركت.
-اين چه وضع حرف زدنه؟
مگه بايد بهت جواب پس بدم؟
دوست داشتى كجا باشم؟
قبرستون؟!
-مامان خانوم هر جا كه بودى دوست نداشتم با اون مرتيكه ى لاشخور بيرون باشيد اونم رستوران.
-تو تو زاغ سياى منو چوب مى زنى؟
چطور تونستى به خودت چنين اجازه اى بدى؟
-من نمى خواستم زاغ سياى شمارو چوب بزنم ولى اگر از الان جلوتو نگيرم مى ترسم كار به جاهاى باريكـ بكشه و ديگه اصلاً خونه نياى.
اومد و محكم زد تو گوشم.
-اينطورى با مامانت حرف مى زنى بى شرم.
بشكنه اين دست كه نمك نداره.Matisa_ماتيسا
|حال|
چند روز از دعوامون مى گذشت و مامان اصلاً باهام حرف نمى زد.
تمام فكروذكرش فروزان فر بود.
يه شب تو اتاقم بودم و داشتم با درسا چت مى كردم كه مامان اومد تو اتاقم.
|گذشته|
-كارى داريد خانوم محترم؟
-تمومش كن ماتيسا.
من خودم عاقل و بالغم و مى دونم چى درسته و چى غلط.
داد زدم:
-نه نمى دونى نمى دونى مادر من.
-اشكان ازم خواست كه دوست دخترش بشم اما قبول نكردم.
پوزخند تلخى زدم.
-جالبه.
-اما گفت خيلى بهم علاقه داره و فردا مياد خواستگارى و اينكه منو شرعاً همسر رسميش مى كنه.
توهم بى چون و چرا مى پذيرى و عفريته بازى در نميارى.
مات به مامانم نگاه كردم.
پول و حرف هاى فروزان فر كورش كرده بود.
آخه چطور مى تونه؟
چطور مى تونه كسى رو بپذيره كه اول بهش به چشم دوست دخترش نگاه مى كرده؟!
داد زدم:
-نمى خوام.
نمى شه.
چطور مى تونى؟
جيغ مى زدم و پاهامو رو زمين مى كوبيدم و گريه مى كردم.
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 15 ، قسمت پانزدهم ، قسمت پانزده ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا