

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 14
Arad_آراد
-ببين ماتيسا.
نگاهى منتظر بهم انداخت.
نگاهى بى قرار.
ادامه دادم:
-ببين خانومى من دوستم كه از برادرم بهم نزديك تر اونجا پيش فروزان فر.
اونشب براى اينكه ما بتونيم فرار كنيم،باهم ماشينامون رو عوض كرديم و اونا به جاى من يا بهتر بگم ما اونو گرفتن.
حالا اون مى خواد بره قاطى اونا شه و عضو دسته ى اونا بشه.
مى خوام جلوشو بگيرم و فروزان فرو كله كنم.
نمى خوام ساميار جاسوس باشه.
نمى خوام كشته شه.
مى خوام خودمو به پدرم ثابت كنم.
ماتيسا بهم بگو.
حرف بزن.
به درسا فكر كن.
اگه الان اينجايى،اگه همش ما پست هم مى خوريم،همش تقديرپس خدا مى خواد.
مى خوادم بهم اعتماد كنى.
بگو.
اشكاش بى اختيار ريخت و به هق هق افتاد.
بغلش كردم و گذاشتم خالى شه.
گذاشتم تو جغرافياى آغوشم گم شه.
حتماً خيلى درد داره كه حتى مى ترسه حرف بزنه.
سرشو تو سينم فرو برد و به لباسم چنگ انداخت.
اين دختر از چى مى ترسه؟
چى پشت لبخند هاى مصنوعيش پنهان شده؟
چه دنياى تاريك و مچهولى پشت نقاب اين دختره؟Arad_آراد
گريش بند نميومد و لباسم از اشكاش خيس شد.
متوجه شدم كه داره مى لرزه.
با مهربانى گفتم:
-ماتيسا،ماتيسا ببينمت.
با چشم هاى اشكبارش بهم نگاه كرد.
-به نظرم نميومد كه انقدر ضعيف باشى.
آخه از چى فرار مى كنى؟
از كى؟
وايسا،مقاومت كن.
قوى باش.
براى رهاييت بجنگ.
براى عزيزانت.
اينكه اينجا بنشينى و اشك بريزى و بترسى وحرف نزنى كارى از پيش نمى بره.
مثل موش تو سوراخ نباش.
مثل شير تو جنگل باش.
چرا مى لرزى؟
چرا مى ترسى؟
با اشك گفت:
-مى خوام بگم اما،اما نمى تونم.
نمى تونى حتى تصور كنى كه اون وحشى با من چيكار كرده.
نمى تونى تصور كنى كه چقدر وحشى و پسته.
اون،اون خيلى خطرناك و سنگدله.
-ازش چى مى دونى؟
از كجا مى شناسيش؟
-اون اون آشغال پدر ناتنيمه.
-چى؟!
درست شنيدم؟
-ببين بذار بهت بگم.
داستان اونطورى نيست كه تو فكر مى كنى.
رنگ نگاهش از مهربانى رنگ باخت و از خشم رنگ گرفت.
شايد اگر داستانمو بدونه دلش به حالم كباب شه.
به نقطه اى از اتاق خيره شدم و اشك هام قطره قطره ليز خورد.
من چهارده سالم بود كه پدرمو از دست دادم.
مريض بود و بايد عمل مى شد.
مامانم هر چى داشتيم رو فروخت و براى خرج عمل بابام داد.
ماشين،طلا و زمين خلاصه هر چى.
بابام زير عمل مرد.
رويا هاى منم باهاش مرد.
زندگى معمولى ولى خوبى داشتيم.
زندگى پر از عشق و محبت.
قرار نبود كه خاطره هام تلخ باشه اما شد.
ديگه دست بابام تو موهام نبود كه نوازشم كنه.
ستون خونه نابود شد و ستون ديگه خونه ام ترك برداشت.
مامانم در به در دنبال كار بود.
هر كارى.
يك روز يكى از دوستاش مى گه يك كار توى يك شركت هست كه هم منشى مى خواد هم مديرداخلى توى قسمتى از كارخونه.
مامان منم خوشحال شد و قبول كرد.
رفت و استخدام شد.
حقوقش خوب بود ماهى سه ميليون تومن تو قسمت مديرت داخلى.
يه روز رفتم شركت كه ديدمش براى اولين بار فروزان فرو.
شروع بدبختيم....
همون يك نگاه،جرقه اى شد براى شكنجم...
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 14 ، قسمت چهاردهم ، قسمت چهارده ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا