

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 6
:snowflake::snowflake::snowflake::snowflake:
بيا بدو.
بى اعتنا بهش به راه رفتنم ادامه دادم.
دوباره بوق زد.
-بيا ديگه بدو.
سوار شو.
داد زدم:
-گمشو لجن كثافت.
-اُه ارزون حساب كن مشترى شيم.
چه قد ناز مى كنى.
شبى چند؟
حرفش بد جور به دلم چنگ زد.
تف تو ذات اين مردم.
يه مردرو ديدم كه داشت از خونه ميومد بيرون.
يه فكرى به سرم زد.
-مى رى يا به بابام بگم؟
مات نگاهم كرد و زد زير خنده.
آره بخند،بلند تر بخند.
داد زدم:
-بابا،بابايى بيا اين مزاحمه.
رفتم سمتش.
مرد سمتم برگشت.
پسر پاشو گذاشت رو گازو رفت.
مرد گفت:
-با منيد؟
-نه نه ببخشيد اشتباه كردم؛فكر كردم پدرخودمه.
-باشه دخترم.
پدر.
هميشه ازاين نعمت محروم بودم.
با مادرم زندگى مى كردم كه سر و كله فروزان فر به زندگيمون باز شد.
ادعا كرد كه عاشق مادرمه و منو مثل دخترش دوست داره.
هر كارى كه تونستم كردم كه مادرم بيخيال فروزان فر بشه ولى نشد.
لعنت به بى پولى.
لعنت به فروزان فر.
لعنت به من.
لعنت به همه.
اشكام صورتم رو نقاب كرد.
تا اين كه يك پرايد جلوم نگه داشت و خانم جوانى جلوم نگه داشت.
دخترشم تو ماشين بود.
-دختر خانوم حالت خوبه؟
-جان؟
خواستم بگم نه خوب نيستم.
به خداى احد و واحد خوب نيستم.
يك دختر بى پناهم.
يك دختر تنهام.
-حالت خوبه؟
-بله خوبم.
-مطمئنى؟
-بله بله مرسى.
ببخشيد.
-بله؟
-ميشه منوتا جايى برسونيد؟
-آره گلم بيا سوار شو هوا تقريباً تاريكه.
خوشحال شدم.
مرسى خدا.
-چشم.
سوار ماشين شدم و ادامه دادم:
-خيلى ممنون.
-خواهش مى كنم توام مثل دختر خودم چه فرقى مى كنه.
آدرس رو بهش دادم.
نيم ساعت بعد رسيدم خونه درسا.
-خيلى لطف كرديد.
واقعاً ممنونم.
ايشاالله هر چى مى خوايد خدا بهتون بده و سايتون بالا سر دخترتون باشه.
لبخندى زد و تشكر كرد و گفت:
-خداحافظ خانوم گل.
زنگ رو زدم.
درسا:بله؟
-درسا،ماتيسام.
-بيا بالا.
درو زد و سريع از پله ها رفتم بالا.
در خونه رو باز كرد وقتى ديدمش خودمو پرت كردم تو آغوشش و از ته دل گريه كردم.
-ماتيسا چى شده فدات شم؟
-درسا كيه مامان؟
-ماتيساست مامان.
-ماتيسا؟
اين وقت شب؟
-خاله منم.
-چرا دارى گريه مى كنى؟
بيا تو دم در بده.
رفتم تو.
-سلام عمو.
-سلام دخترم چى شده؟
خير باشه.
-خير چيه عمو؟شر.
درسا:مى شه سؤال پيج نكنين؟
بيا ماتى.
دستمو گرفت و رفتيم سمت اتاقش.
درسا:بنال ببينم چه گندى زدى.
-به خدا هيچى.
-يعنى چى هيچى؟
شروع كردم داستان رو براش تعريف كردن.
درسا همه چى رو راجب من و خانوادم مى دونست و منم همه چى رو راجب اون.
هيچى از هم پنهون نداشتيم.
حتى راجب اون پسرناشناس هم بهش گفتم.
ديدم چند قطره اشك از چشماش چكيد ولى بعد گفت:
-فدات شم.
حالا پسر كى بود؟
-نمى دونم.
-اسمش؟
-گفتم كه نمى دونم.
-پاشو بريم شام.
فردا مهمونى يكى از دوستامه توام بيا.
-باشه.
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 6 ، قسمت ششم ، قسمت شش ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا