فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 5

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 5

ویرایش: 1395/11/3
نویسنده: chaampol
را ستی خانوم اینجا قانون که بامهمان و بقیه افرادبا احترام صحبت شه درغیر
اینصورت تنبیه میشی.
نگاهی به داخل پلستیك انداختم توش لباس بود.
پلستیك روگذاشتم کنارم و سینی رو ازرو پامبرداشتم وگذاشتم رو میزکنار
تخت.
لباس رو از تو پلاستیك دراوردم ونگاهش کردم.
به تاپ سفید بودکه روش طرح یك گل رز قرمزبود.
لبخندى زدم و تودلم از این فرد ناشناس تشكرکردم.
خواستم لباس پارمو از تنم در بیارم که دیدم همون خانوم زل زده بهم.
رو بهش کردم وگفتم:
-می تونی برى و فقط این سینی غذارم ببر.
-معذرت می خوام چشم.
لبخندى زدم و از اتاق خارج شد.
تصمیم گرفتم که قبل ازرفتنم برم حموم.
_Matisaماتیسا
از حموم اومدم بیرون.
ازکمدى که توراهروى جلو حمومتواتاق بودیك حوله ى سفید برداشتم و
بستم دورم.
جلوى میزتوالت نشستم و موهام رو شونه زدم.حیف که اینجا لوازم آرایش نبود.
لباسام رو به تن کردم و در اتاق رو بازکردم و از اتاق خارج شدم.
اطرافرو نگاهکردم و از پله ها رفتم پایین.
داشتم مستقیم طول خونه رو می رفتم که شاید در خروجی رو پیداکنم.
خونه خیلی بزرگی بود.
داشتم به راهرفتنم ادامه می دادم که با صداى پشت سرم وایستادم.
-در خروجی سمت راسته.
به نرمی برگشتم و خیره شدم به چشم هاش.
-ببخشید نمی دونستم.
با پرویی ادامه دادم:
-علم غیب نداره آخه.
با حرص نگاهم کرد وبه سرعت اومد سمتم چند قدم رفتم عقب که سریع
دستموگرفت و با شدت کشید دنبال خودش.
-آروم چته؟
دستموکندى حیوون.
-ببند اون دهن کثیفتو.
دخترم انقد پرو و بی چشم ورو؟
در خونه رو بازکرد و پرتم کرد بیرون از خونه.
َ با شدت دروکوبیدم
به .
داد زدم:
-خیلی بیشعورى.داد زد:
-مثل توام‌گمشو بیرون پروى زشت.
-خودتی.
درو بازکرد و چشم غره اى بهم رفت که بقیه ى حرفم تودهنم ماسید.
باز درو بهم کوبید.
نگاهی به اطراف انداختم.
عمارت بود،خونه نبود.
از اون عمارت کوفتی خارج شدم و بی هدفتو خیابونا قدم می زدم.
که یاد درسا افتادم.
درسا بهترین دوستم بود و در حال حاضرفقط خونه اون می تونستم برم.
خونه خودمون
ا
مسلما تحت نظربود.
موبایلم همراهم بود ولی خط نداشت.
خطمو شكسته بودم.
آخه گوشی خاموش به چه درد می خوره.
ه
َ
ا از این بدترداریم مگه؟
_ MatiSaماتیسا
انقد راه رفتم که پاهام پوکید.
پوفی کردم که صداى بوق ماشین تو فضا پیچید.
-هی خانومی جیگر برسونمت؟


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 5 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 5 ، قسمت پنجم ، قسمت پنج ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا