فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 4

رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 4

ویرایش: 1395/11/3
نویسنده: chaampol

بیا.
هی توبهترى؟
با دستم باال تنم رو پوشندم.
لباسام پاره شده بود.
-مرسی.
-ایناکی بودن؟
-می رید تهران؟
-اوهوم.
جوابمو بده.
متوجه شدم دارم تار می بینم.
چشام سیاهی رفت و تاریكی مطلق.

ِخیش
آ چه نرمه.
رو تخت غلت زدم و الى چشددم هاموبازکردمکه نگاهم با دو تیله ى آبی گره
خورد.
یهکمی سرموبه سمت راست متمایل کردمکه همه چی یادم اومد.
مثل جت از جام بلند شدمکه چشم هاش گشاد شد وبا تعجب نگاهم کردو
بلفاصله روشو برگردوند.
از حرکتش منم جا خوردمکه متوجه باال تنه پاره لباسم شدم.
اه نكبت.سریع پتورو آوردم باال.
-خیله خوب حاال برگرد.
اینجاکجاست؟
از رو مبل بلند شد وکش وقوسی به بدنش داد و نیم نگاهی بهم انداخت.
-به اندازهکافی استراحت کردى.
بعد از خوردن غذات از اینجا برو حوصله دردسر تازه ندارم.
درضمن مانتوتم دیگه قابل استفاده نبود و انداختمش دور.
اون یكی رو بپوش و زحمتوکم کن.
به مانتوداخل کمد اشارهکرد و درکمدم چارتاق باز بود.
بلفاصله از اتاق خارج شد و مهلت حرفزدن بهم نداد.
توبهت خودمغرق بودمکه در اتاق زده شد ویك خانوم
ا
ن سبتا جوان وارد اتاق
شد.
تودستش یك سینی بودکه توش غذا بود.
-بفرمایید خانوم از این غذا میل کنید.
آرومگفتم:
-مرسی.
-نوش جان.
از اتاق خارج شد.
سینی روگذاشتم رو پام.
غذا قرمه سبزى بود وکنارش ماست و دوغ بود.شروع کردم به خوردن که دوباره تقه اى به در خورد.
بعد از قورت دادن غذامگفتم:
-بفرمایید.
همون خانومی بودکه برامغذا آورد.
تود ستش یك پل ستیك سفید بود وکه روش عكس یه خرس صورتی بودکه
داره چشمك می زنه.
-این چیه؟
-نمی دونم خانوم اینو آقا دادند وگفتند که بدم به شما.
-آقاکیه؟
با تعجب نگاهم کردکهگفتم:
-مگه من باید آقاى شمارو بشناسم؟
-آقا ى من؟
نه خانوم منظورم اربابزاده هستن.
همین آقایی که شمارو آوردن اینجا.
-آهاگرفتم همین پسر چشم آبیه؟
بهش می گید آقا؟
-بله اگرارباب نباشند به ایشون می گیم آقا.
-واى چه با ادب حرفمی زنی.
بده اون پلستیكو ببینم چیه.
-بفرمایید.


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 4 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 4 ، قسمت چهارم ، قسمت چهار ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال ، ماتیسا