

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت سی و یکم
🔻گوشی را درمی آورد و از حیاط و باغچه ی کوچک و بدون گیاهش تصویر می گیرد. دور تا دور
حیاط، ایوانی کوتاه است و اتاقها و پنجره های چوبی قدیمی دارد. گوشه ی حیاط، لانه ای با تخته
چوب و فنس درست کرده اند و چند مرغ و خروس، در باغچه می چرخند. پلکانی هم به طرف
زیرزمین می رود که طاقش قوس دارد.
از ستونهای ایوان، پله ها و موزاییکهای کهنه و شکسته ی کف حیاط، درخت خشک شده ی باغچه
و هرچه به نظرش برای مادر جالب می رسد، تصویربرداری می کند.
زن، همچنان با پسربچه و سبزی ها درگیر است و یک نگاهش به آنها، که از در، وارد نشوند.
از در ورودی و کوچه و سقف طاقیِ سر کوچه هم فیلمبرداری می کند و باز سخت است تصور کند
زمانی مادرش در این کوچه و خانه و اتاقها زندگی کرده و خاطره دارد.
وحید از زن می پرسد از ایران خانوم آدرسی دارد یا نه.
زن، شماره ای را می دهد و می گوید: این شماره ی آقامونه... آدرس و شماره ی ایران خانومو از
خودش بگیرین.
وحید شماره را در گوشی اش سیو می کند و خداحافظی می کنند.
به ساعت نگاه می کند. مادرش هنوز خواب است. دوست دارد زودتر این تصاویر را تماشا کند،
شاید دلتنگی باعث شود بی توجه به حرف نامدار، بیاید تا از نزدیک این محله را دوباره ببیند.
وحید با شماره ای که گرفته، تماس می گیرد. خودش را معرفی می کند و آدرس ایران خانوم را می پرسد. به او اشاره می کند شماره را در گوشی بزند و تماس را قطع می کند.
- این شماره ی خونه ی ایران خانومه... معلومه اونم مثل مادرت بالا نشین شده... ناموسا عجب
خونه ی خسته ای! دیگه نمیشه توش زندگی کرد. جون میده واسه کوبیدن و آپارتمان سازی.
تا رسیدن به ماشین، درباره ی خانه های قدیمی و خراب کردن و برج ساختن حرف می زند.
اینبار ماشین را جریمه نکرده اند.
وحید سرحال می شود و با شیطنت می گوید: امروز کلپچ یا دیزی؟ انتخاب کن!
می خندد و سیگاری روشن می کند.
هیچ کدوم... کباب مهمون من!
وحید هم می خندد.
- به قول بچه محالمون، طلبه ی کباب شدی؛ ناموسا نگی نه! حالا که مهمون شماییم، امشب همه رو می پیچونیم، شام سه تایی میریم نایب.
***
***
از رستوران که برمی گردد، یکراست می رود سراغ لپ تاپ تا با مادرش حرف بزند.
اگر انجمن نباشد، در خانه بیکار است و مطالعه می کند.
اسکایپ را باز می کند و روی عکسش کلیک می کند. جواب نمی دهد.
برایش می نویسد: کجایی مامان؟ می خواستم سورپرایزت کنم. بیدارم؛ باهام تماس بگیر.
فایل ویدیوی ظهر را برایش سند می کند و با بسته ی سیگار، لم می دهد گوشه ی کاناپه.
شبها، تنهایی و غربت بیشتر آزار می دهد. دلش برای همه چیز تنگ شده؛ خیابانهای منهتن،
تماشای دریا، آفیس شیکِ کمپانی، اتاق سفید و خلوتش، رفتن به کلاب با دوستانش، قدم زدن با
جسی و خندیدن به حرکات آزاد و کودکانه اش، سوارکاری، یاشت سواری با باب، وقتی یک آهنگ
کانتری قدیمی از ویلی نلسن می خواند و روی باربکیو، ماهی کباب می کند؛ و بیشتر از همه،
مادرش، بغل کردنهای عاشقانه اش، نگاه مهربانش وقتی صبح تا عصر، او را ندیده و لحن صداش
وقتی اسمش را تکرار می کند...
نباید بگذارد دلتنگی، اراده اش را سست کند. نامدار باید بفهمد پسرش می تواند.
به ساعت نگاه می کند؛ نه و نیم شب.
گوشی را برمیدارد و شماره ی خانه ی ایران خانوم را می گیرد.
بعد از چند بوق، صدای مردانه ای جواب می دهد.
- بفرمائید؟
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت سی و یکم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، خجالت ، گردسوز ، تاقچه ، ایوان