

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 61
Arad_آراد
سمتش هجوم بردم و گلوشو گرفتم و محكم كوبندمش به ديوار.
با حرص گفتم:
-به من مى گى سگ هرزه ى خودفروش.
با دو دستش دستمو گرفت و سعى كرد از فشار دستم كم كنه.
با تن خيلى ضعيفى كه با سختى شنيده مى شد اسممو صدا زد:
-آراد.
محكم پرتش كردم رو زمين.
بادستش گردنشو لمس كرد كه با نوك كفشم رو زمين كوبيدم و باعث شد نگاهم كنه.
نگاهى گنگ.
-آراد چت شده؟
سرمو به سمت راست مايل كردم و رو دو زانوم نشستم رو به روش.
موهاشو نوازش كردم و دستمو تو موهاش فرو بردم.
-دلت تنگ شده بود يا نه؟
به چشم هاش نگاه كردم كه ترس توشون بيداد مى كرد.
داد زدم:
-آره يانه؟
موهاشو به چنگ گرفتم و كشيدم و از رو زمين بلندش كردم.
جيغ زد:
-آراد...
محكم تو دهنش كوفتم.
-كى اجازه داد اسم منو به دهنت بيارى خودفروش بدبخت.
باگريه گفت:
-چت شده؟
ولم كن توروخدا.
از زمين بلندش كردم كه جيغ زد:
-ولم كن.
-باشه.
پرتش كردم رو زمين كه كمرشو گرفت.
پيرهنمو از تنم دراوردم.
با بهت نگاهم كرد.
-چى كار مى خواى بكنى؟
-مى خوام حال كنم و تو بهم حال مى دى.
-اين تو نيستى.
-چرا خودمم.
مطمئنم ترجيح مى دى با من بخوابى تا با بقيه.
-آراد چى شده؟
-هيس زود باش لباساتو درار تا من درشون نياوردم.
-نه.
-باشه پس خودت خواستى.
دستم سمت كمربندم رفت و درش آوردم.
-چه بلايى سرت اومده لعنتى؟
بى توجه به حرفش محكم كمربند رو رو بازوش فرود آوردم كه جيغ زد.
داد زدم:
-در بيار لباساتو.
-نمى خوام.
-خودت مى دونى چه هرزه اى هستى پس واسه من جانماز آب نكش.
نكنه فكر مى كنى چون از پول خبرى نيست بهت حال نمى ده.
-اين حرفا چيه؟
خودت مى دونى من اينكاره نيستم.
-نه نمى دونم ولى الان مى فهمم.
سمتش رفتم كه جيغ كشيد.
بى توجه به جيغش لباس تنشو كندم كه به دستام چنگ زد و كشيده اى مهمون صورتش كردم كه خون ازلبش چكيد.MatiSa_ماتيسا
با تمام وجود جيغ می زدم.
عين ديوونه ها شده بود و من اين پسرو نمى شناختم.
سمتم هجوم آورد و مى خواست به حريم دخترانه ام تجاوز كنه.
لباس هاى تنمو پاره كرد، با التماس اسمش رو صدا زدم.
همينطور داشت پيشروى مى كرد و روم خيمه زد چشم هامو بستم كه در باز شد.
از روم بلند شد و تند از اتاق خارج شد و درو به شدت بست.
دنيايى از علامت سوال برام ايجاد شد.
اين اينجا چى كار مى كرد؟
چرا مى خواست اذيتم كنه؟
چرا عصبى و كلافه بود؟
اين آراد بود؟
همون پسرى كه مهربانى اش دلمو خندوند؟
همون پسر؟
همون پسر كه باهام مثل يك انسان رفتار مى كرد؟
همون پسر كه نگران حال من بود؟
همون پسر كه مى گفت من هرزه و خودفروش نيستم اما الان با همون اسم ها صدام زد.
همون پسر كه مى گفت روحتو به نجاست آلوده نكن؟
به هق هق افتادم.
دلم ديگه آروم نمى شد.
چشم هاى بارونيم ديگه چيزى جز نااميدى نمى ديد.
تو خودم جمع شدم.
اين درد زيادى بود.
گويى ديگر زنده نيستم و از آدميت به دورم.
چرا زنده باشم وقتی فقط باهام مثل يك حيوون رفتار مى شه.
به اميد چه كسى زندگى كنم وقتى كسى ديگه منتظرم نيست.
جيغ مى زدم و هق مى زدم.
اين حق من نبود وقتى با كسى بد نبودم.
اين امتحان نيست شكنجست.
هر روز از ترس اين كه شايد امروز زن بشم از خواب پا مى شم.
هر روز اين تقدير تاريك رو تنها ورق مى زنم تا به روشنايى برسم.
تقديرى شوم كه شكنجه های يك دختر بى پناه رو نشون مى ده.
ته دلم مى گه اين دردها پايان نداره.
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 61 ، قسمت شصت و یکم ، قسمت شصت و یک ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال