

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت سی و دوم
🔻سلام...
نمی داند چه بگوید.
- سلام... بفرمادید...
- ا م... می خوام با ایران خانوم صحبت کنم.
- نیستن... شما؟!
لحظه ای فکر می کند.
- من، پسرِ دوست قدیمی شون هستم.
- والا حاج خانوم یه کم کسالت دارن، چند روزه بیمارستان بستری شدن.
- یعنی حالشون خوب نیست؟! می خواستم از نزدیک ببینمشون.
- چرا... خدا رو شکر بهترن... اگر مایلید، تشریف ببرید بیمارستان، اگرنه، فکر کنم چند روز دیگه
مرخص میشن، میان خونه.
- آدرس رو بهم میدید لطفا؟
- حتما... اسم شریفتون؟
نمی فهمد اسم چه کسی را می خواهد.
- اسمِ کی؟!
- اسم خودتون! شما آقای...؟!
- راد هستم... مادرم با ایران خانوم از قدیم دوست بودن. امروز رفتم به آدرس خونه ی قدیمی
شون توی کوچه ی فلاحت پیشه، مستاجرشون شماره رو داد.
- آهان... یادداشت کنید.
دو تا آدرس می دهد؛ اولی بیمارستان و دومی خانه اش.
تشکر و خداحافظی می کند. سیگاری آتش می زند و به آدرس ها نگاه می کند. باید اول با مادرش صحبت کند، بعد اگر او دوست داشت، سراغش برود و شماره ی مادرش را بدهد تا با هم حرف
بزنند.
خیره به سقف، سیگار را دود می کند که آلارم اسکایپ بلند می شود.
مادر است. سیگار را خاموش می کند و راست می نشیند.
- سلام مامان.
لبخند مهربان مادر، دلتنگ ترش می کند.
- سلام مامانم... خوبی؟
- خوبم... خونه نبودی؟
- نه عزیزم... بچه های خیریه یه جشن گرفته بودن... هنوز که صدات گرفته؟
- طول می کشه عادت کنم به این آب و هوا و آلودگیش.
- یه داروی ضد آلرژی بگیر؛ یا پیش دکتر برو.
سر تکان می دهد.
- با خودم دارو آوردم...
- چیکار می کنی؟ کارا خوب پیش می ره؟ دفترو راه انداختی؟
- آره، خوب پیش میره... با نامدار در تماسم... قراره اوردر لیستو تهیه کنم و بفرستم... مامان! یه
فایل برات فرستادم، ببینش.
لبخند مادرش پررنگ می شود.
- چی هست؟! سورپرایزت همین بود؟!
- آره... امروز رفتم برات گرفتم.
مادر، می رود سراغ لپ تاپش. دقیق می شود به صفحه نمایشش. صورتش متعجب می شود؛
اخم می کند؛ لبخند می زند، در هم می رود... دست می برد جلوی دهانش.
نگاهی به دوربین گوشی می کند و آرام می گوید: اینجا رو از کجا پیدا کردی؟!
می خندد.
- ایتز ئه سیکرت!
مادرش، ساکت به لپ تاپ خیره مانده. انگار اصلا منتظر جواب سوالش نبوده. اشکش سرازیر می شود. حتا اگر از سر شوق هم باشد، قلب او را فشرده می کند.
- مامان! گریه می کنی؟!
نمی شنود.
دوباره صداش می زند.
مادر، گذرا به گوشی نگاه می کند.
حواسش انقدر به تصاویر است که او کامل، تصویرش را نمی بیند. کمی از صورت خیسش و اتاق و سقف نشیمن در کادر دوربینشش است.
- مامان... جوابمو بده!
مادر، گوشی را درست نگه می دارد و دوباره کامل، صورتش را می بیند.
صداش می لرزد.
- چطور اینجا رو پیدا کردی؟!
- خوشحال نشدی؟!
نگاهی به لپ تاپ می کند و باز به پسرش.
- انتظار دیدنشو نداشتم... یاد قدیم افتادم...
- خواستم خونه ی بچگیتو ببینی خوشحال بشی.
لبخندش کمرنگ است.
- هنوز مثل همون سالهاس... این خانوم توش زندگی می کنه؟...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت سی و دوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، بیمارستان ، مستاجر ، سیگار قدیمی