

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرزوهای محال ماتیسا - پارت 65
Samiar_ساميار
كنار تخت ايستادم و دستمو روى گونه اش كشيدم كه چشم هاشو بست.
دستاشو باز كردم و بدون اينكه نگاهش كنم از اتاق خارج شدم وسمت اتاقش رفتم.
داخل اتاقش شدم و از تو كشو يه دست لباس برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
ملافه رو دورش پيچيده بود و به زمين زل زده بود.
لباسو تو صورتش پرت كردم و گفتم:
-تنت كن.
دكمه هاى پيرهنم رو باز كردم؛لباسو از تنم دراوردم و تى شرتى به تن كردم.
داشت از اتاق خارج مى شد كه گفتم:
-كجا؟
جلوى من لباسارو تنت كن.
-اما...
-اما و اگر تعطيل.
زودباش.
همينم مونده با اين وضعيت برى بيرون و بگن ارباب با يه خدمتكار بى دست و پا آره.
بعد فكر كنن چه خبره.
چند بار پلك زد و زير لب چيزى گفت.
-چى گفتى.
جواب نداد.
سمتش قدم برداشتم و چونشو به دست گرفتم.
-چى گفتى؟
تن صداش بلند شد و گفت:
-گفتم اگه با اين وضعيت مى رم بيرون به خاطر اين كه اربابتون يه پست فطرت وحشيه.
گردنشو گرفتم و فشار دادم و با غيض گفتم:
-چه زرى زدى؟
سكوت كرد و چشم هاشو بست.
رگ گردنشو فشار دادم و جيغى زد.
-ولم كن جون آوا.
عصبانى شدم و گفتم:
-آوا؟
كى بهت اجازه داد قسم بخورى هان؟
فشار دستمو بيشتر كردم كه روى زانوش نشست و ملافه از دورش باز شد.
رگ گردنشو ول كردم و پشت بهش ايستادم.
-سريع لباساتو بپوش.
صداى هق هقش بلند شد و دستمو مشت كردم.
نگاهم به پارچ آب رو دراور افتاد.
پارچ آبو از رو دراوربرداشتم و محكم پرت كردم.
-د ببر صداتو.
خفه خون گرفت.
-ببخشيد ولى برنگرد باشه؟
-چه فايده اى داره من ديدم.
-ساميار.
-خفه خون بگير و لباستو بپوش و بعدم گمشو اينجارو تميز كن.
-ميشه اول برم مسكن بخورم.
-نه تا ياد بگيرى حرفم دوتا نشه.
-چرا اذيتم مى كنى؟
-چون دوست دارم.
صداش آروم به گوشم خورد كه گفت:
-ولى من اين اخلاقتو دوست ندارم.
صداى بسته شدن در اومد و من خسته سمت تخت رفتم و رو تخت ولو شدم.Dorsa_درسا
بغض داشتم.
بغضى كه اجازه ى شكستن نداشت و گريه اى كه بايد خفه مى شد.
هيچ وقت فكر نمى كردم سر فرارم تا اين حد عصبى بشه.
من آرامش مى خواستم و اون آرامشم رو به آتش مى كشيد.
گاهى به خودم نهيب مى زنم خاك برسرت درسا با اين دل بستنت.
گاهى خيلى دوستش دارم وگاهى ازش متنفرم.
گاهى آرومه و گاهى طوفانه ومن ميان اين دوگانگى نابود مى شم.
جارو برقى رو برداشتم و سمت اتاق ساميار برگشتم و تقه اى به در زدم.
درو باز كردم و داخل شدم.
داشتم مى رفتم سمت شيشه شكسته ها كه گفت:
-مگه نمى بينى شيشه شكسته؛پا برهنه نرو.
تعجب كردم.
مى خواستم بتوپم بهش اما ترجيح دادم بهش نپرم و باهاش راه بيام.
-كفشام پايينه؛مى رم بپوشم برگردم.
-وايسا.
از رو تخت بلند شد و در كمدشو باز كرد و دو جفت كفش پرت كرد كنارم.
-بپوش.
كفش هارو پام كردم و دونه دونه شيشه هاى بزرگ رو از رو زمين برداشتم و انداختم تو سطل.
جاروبرقى رو به برق زدم و شروع به جارو زدن كردم.
رو تخت دراز كشيده بود و به ديوار بالا سرش خيره بود.
بعد از اتمام جاروكشيدن كه خواستم از اتاق خارج شم گفت:
-مى خواى برى بخوابى؟
-بله.
-بيا پيش من.
دستاش رو از هم باز كرد....
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان آرزوهای محال ماتیسا ، پارت 65 ، قسمت شصت و پنجم ، قسمت شصت و پنج ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، آرزوهای محال ماتیسا ، آرزوهای محال